۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

خواب





خواب

خواب دیدم
در جاده ای می رفتم
با عصایی در دست
که انتهایش پایان زندگی بود
بناگاه دیدم
در دوسوی جاده
درختان ِ
پیر وُ خردمند
قامت ِ شکسته شان را
بر پهنای ِ زمین
شاخه ها گسترده اند
درنگی کردم وُ
درختان ِ خردمند را چشم شدم
در این هنگام
صدایی و یا نوایی
از درختان برخاست که
ای مهمان تازه رسیده
درودا
و خوش آمدی به جمعی که
همین جاده را عبور کردند
و من در این هنگام
نگاه بودم وُ گوش
فرزانه درختان ِ خردمند
سخن را ادامه شدند
که ای مهمان تازه رسیده
بنگر عقب ِ سر را
و ببین
چه طولانی صفی به این سو می آیند؟
نگاه کن پیشاپیشت را
و بنگر جوانه ها را
چگونه زمین را می شکافند
قامت راست می کنند
و کودکان
پر نشاط و شاد
نسیم ِ زندگی می نوشند
و شاداب وُ جوان می گردند؟
آری
زندگی همین است
ابتدا بذریم
جوانه می زنیم
نهال می شویم
درخت می گردیم
به انتهای جاده می رسیم
خاک می شویم
و من اعتراف می کنم
در این جاده ی ِ انتهای ِ زندگی
نه بهشتی دیدم
و نه جهنمی
بلکه فقط زندگی بود وُ
باز زندگی بود
و باز زندگی
همین

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر