۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

لیلای من





لیلای من

دیر زمانی ست که نه بویت کردم و نه در چایزارت با آواز پرندگان نسیم نوشیدم
چشمه سارهای بی پایانت را قطره ای ننوشیدم و باد خنک را در رقص درختانت، خستگی در نکردم
دیر زمانی ست که جوانی ام را در آغوشت به امانت گذاشتم تا برگردم. اما دریغا که زمانه ی درد، پایم را در زنجیر کرد
اکنون که دور از تو و نگاه منتظر تو به پیرسالی رسیدم، دلم می خواهد با صدایی رسا و شیوا در گوش کَر زمانه فریاد بزنم که هر لحظه ام را به یاد تو، شهرم و وطنم، زندگی ام را نفس کشیدم و می کشم.
دلم می خواهد بدانی که چه رنجهای زندگی سوزی را پشت سر گذاشتم و چه دردهای جگر سوزی را با خود حمل می کنم.
اما و اما
هیچگاه بر دست هیچ ناکسی بوسه نزدم و سرم را پیش هیچ نابخرد ِ نامردی خم نکردم
زیرا استواری و نشکستن را از تو آموختم
آنجا که به من و ما یاد دادی که در هر شرایطی سینه سپر می کنی و از باد و باران و برف و طوفان هراسی نداری و نگهبان شهرمان لنگرود می شوی
و من امروز با کوله باری از سختی ها، رنجها، مرارت ها و محرومیت از هر چیری که در نظر آید یا در ذهن و دل نشیند، در گوشه ای از این گیتی به تو می اندیشم و سپاس می گویم که به من درس استواری دادی
لیلای من
می دانم دلت گرفته است
می دانم خون گریه می کنی
می دانم فرزندانت را زمانه ی درد و از خود بیگانگی از تو گرفته است
می دانم زمانه ی وحشی چنگال در جسم و جانت فرو برده و تو را خونین پیکر کرده است
اما همانگونه که به ما درس صبوری و استواری آموختی، پس استوار باش و استوار بمان
و بدان فرزندان سفرکرده ات بزودی به خانه و آشیانه شان بر می گردند و دوباره در اغوش تو نسیم زندگی و جوانی می نوشند.
با دلی سرشار از مهر و دوست داشتن
فرزند تو
احمد پناهنده

توضیخ:
در لنگرود کوهی هست بنام لیله کوه. اما به مرور زمان به لیلا کوه معروف شده است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر