لیلای من
دیر زمانی ست که نه بویت کردم و نه در چایزارت با آواز پرندگان نسیم نوشیدم
چشمه سارهای بی پایانت را قطره ای ننوشیدم و باد خنک را در رقص درختانت، خستگی در نکردم
دیر زمانی ست که جوانی ام را در آغوشت به امانت گذاشتم تا برگردم. اما دریغا که زمانه ی درد، پایم را در زنجیر کرد
اکنون که دور از تو و نگاه منتظر تو به پیرسالی رسیدم، دلم می خواهد با صدایی رسا و شیوا در گوش کَر زمانه فریاد بزنم که هر لحظه ام را به یاد تو، شهرم و وطنم، زندگی ام را نفس کشیدم و می کشم.
دلم می خواهد بدانی که چه رنجهای زندگی سوزی را پشت سر گذاشتم و چه دردهای جگر سوزی را با خود حمل می کنم.
اما و اما
هیچگاه بر دست هیچ ناکسی بوسه نزدم و سرم را پیش هیچ نابخرد ِ نامردی خم نکردم
زیرا استواری و نشکستن را از تو آموختم
آنجا که به من و ما یاد دادی که در هر شرایطی سینه سپر می کنی و از باد و باران و برف و طوفان هراسی نداری و نگهبان شهرمان لنگرود می شوی
و من امروز با کوله باری از سختی ها، رنجها، مرارت ها و محرومیت از هر چیری که در نظر آید یا در ذهن و دل نشیند، در گوشه ای از این گیتی به تو می اندیشم و سپاس می گویم که به من درس استواری دادی
لیلای من
می دانم دلت گرفته است
می دانم خون گریه می کنی
می دانم فرزندانت را زمانه ی درد و از خود بیگانگی از تو گرفته است
می دانم زمانه ی وحشی چنگال در جسم و جانت فرو برده و تو را خونین پیکر کرده است
اما همانگونه که به ما درس صبوری و استواری آموختی، پس استوار باش و استوار بمان
و بدان فرزندان سفرکرده ات بزودی به خانه و آشیانه شان بر می گردند و دوباره در اغوش تو نسیم زندگی و جوانی می نوشند.
با دلی سرشار از مهر و دوست داشتن
فرزند تو
احمد پناهنده
دیر زمانی ست که نه بویت کردم و نه در چایزارت با آواز پرندگان نسیم نوشیدم
چشمه سارهای بی پایانت را قطره ای ننوشیدم و باد خنک را در رقص درختانت، خستگی در نکردم
دیر زمانی ست که جوانی ام را در آغوشت به امانت گذاشتم تا برگردم. اما دریغا که زمانه ی درد، پایم را در زنجیر کرد
اکنون که دور از تو و نگاه منتظر تو به پیرسالی رسیدم، دلم می خواهد با صدایی رسا و شیوا در گوش کَر زمانه فریاد بزنم که هر لحظه ام را به یاد تو، شهرم و وطنم، زندگی ام را نفس کشیدم و می کشم.
دلم می خواهد بدانی که چه رنجهای زندگی سوزی را پشت سر گذاشتم و چه دردهای جگر سوزی را با خود حمل می کنم.
اما و اما
هیچگاه بر دست هیچ ناکسی بوسه نزدم و سرم را پیش هیچ نابخرد ِ نامردی خم نکردم
زیرا استواری و نشکستن را از تو آموختم
آنجا که به من و ما یاد دادی که در هر شرایطی سینه سپر می کنی و از باد و باران و برف و طوفان هراسی نداری و نگهبان شهرمان لنگرود می شوی
و من امروز با کوله باری از سختی ها، رنجها، مرارت ها و محرومیت از هر چیری که در نظر آید یا در ذهن و دل نشیند، در گوشه ای از این گیتی به تو می اندیشم و سپاس می گویم که به من درس استواری دادی
لیلای من
می دانم دلت گرفته است
می دانم خون گریه می کنی
می دانم فرزندانت را زمانه ی درد و از خود بیگانگی از تو گرفته است
می دانم زمانه ی وحشی چنگال در جسم و جانت فرو برده و تو را خونین پیکر کرده است
اما همانگونه که به ما درس صبوری و استواری آموختی، پس استوار باش و استوار بمان
و بدان فرزندان سفرکرده ات بزودی به خانه و آشیانه شان بر می گردند و دوباره در اغوش تو نسیم زندگی و جوانی می نوشند.
با دلی سرشار از مهر و دوست داشتن
فرزند تو
احمد پناهنده
توضیخ:
در لنگرود کوهی هست بنام لیله کوه. اما به مرور زمان به لیلا کوه معروف شده است
در لنگرود کوهی هست بنام لیله کوه. اما به مرور زمان به لیلا کوه معروف شده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر