۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

در شب ِ ژانویه ی غریب و تنهایی


می، در ساغر وُ ساغر در دست
به لبی تر نماییم، همگی گردیم مست
رخ ِ ایران ببوسیم و بغل، مادر را
شوق ِ دیدار ِ وطن این دلمان را سرمست
بار دیگر شب ِ ژانویه از راه می رسد. اما هنوز ژانویه ی ِ رهایی ِ ما در این دیار ِ غریب ِ تنگ از راه نرسیده است.هر سال در این روزان و شبان ِ قبل از فرا رسیدن ِ شب ِ ژانویه، احساسی عجیب و غریب در من، مرا بی تاب می کند و جسم و جانم را به آن سوی، که سرای عشق بود و ُعاشقی، به پرواز می برد و در شب های طولانی ِ سرد وُ سیاه، در محفل ِ گرم ِ دوستان و رفیقان ِ دیارم، چهره ای گلگون از شراب ِ ارغوان، نقش می زند.شب هایی که شب ِ چله را شمع فروزان می کردیم
 و شرابی در جام
 کام را شیرین
 و گونه ها را انارگون
 سرخ و شاداب نقش می زدیم.
و تنمان را به حرکتی رقصان
 چون شادمان عروسان
 تکانی از دل می دادیم.
زیرا دلمان خوش بود
 که امنیتی
 سفره ای
 سازی
 آوازی
 و حالی بود
و شوق از هر سویمان
 ذوق ِ زنده بودن را در ما جوان می کرد
 و جوان می شدیم برنا تر از روز قبل.
شبان ِ ما در شور ِ مستی
 در هستی ِ عشق ِ شرابگون
 در شادمانی ِ کنسرت ِ قورباغها
 همراه ِ نیلوفر ِ نشسته بر آب ِ تالاب ِ دیار
 چون غزل خوانان ِ شب های ِ مستی
 در زیر نور مهتاب
 شاداب عبور می کرد
 و روزان ما چون بهاران ِ شادمان
 در جویباران
 همسایه ی آبشاران می شد
 و کوهساران را از شقایق زاران و لاله زاران سیراب می کرد
 و برنجزاران را با عطر ِ معطر ِ گلبرگ ِ سبز ِ چای، در چای زاران پیوند می زد.


آه چه شب هایی و چه روزهایی آنچنان شاداب گذشت وُ گذشت طوری که در این دیار ِ غریب، آن شادمان روزان و شبان را آه می کشیم.

شب هایی که سری به میخانه می زدیم
 و چهره ها را چون شراب ِ ارغوان، گلگون می کردیم
و مست در دست جام ِ باده
 پیاده
 راهی ِ دریا می شدیم
 و با نسیم ِ آب
 چون صدف شاداب می گشتیم.
سحرگاهان سفره ی صبحانه را در باغ ِ سبز ِ پر گل پهن می کردیم
و چون زنبورهای عاشق از گلها شهد می نوشیدیم
 و مثل پروانه ها
پرواز می کردیم.
در کنار ِ یار در گلزار
 گل می شدیم و یکدیگر را پیکر می بوییدیم
و دیوانه می گشتیم.
 آتش می گرفتیم و رقصان و جانانه می شدیم.
شور و شیدایی و رسوایی
 درد را از جانمان بدر می کرد
و غم را بیگانه می شدیم.
و تن ِ گلبرگ ِ گل را در آن شب های ِ شور و شراب بستر خود می کردیم
و نور مهتاب
 چراغ ِ خواب ِ ما می شد.

آری

 
در گذار ِ شب، قدم در زیر ِ مهتاب، سوی ِ میخانه شدیم
چهره ها، گلگون نمودیم ارغوان وُ مست، مستانه شدیم


مست در دست، جام ِ باده، راهی ِ دریا شدیم
با نسیم ِ آب، شدیم شاداب، صدف دانه شدیم


صبح شد، وقت ِ سحر، صبحانه را در بوستان
شهد ِ گل نوشیدم وُ  پرواز و پروانه شدیم


پیکر ِ عریان بدیدیم یار را، در باغ ِ گل
گل شدیم، پیکر ببوییدیم وُ دیوانه شدیم


لذت ِ آغوش ِ یار، آتش به جانان شعله زد
جان شدیم در پای ِ یار، رقصان وُ جانانه شدیم


شور شدیم، شیدا شدیم، رسوای ِ این دنیا شدیم
درد را، از جان بدر کردیم و غم را، جمله بیگانه شدیم


بر تن ِ گلبرگ ِ گل، بستر نمودیم، شام را
نور ِ مهتاب را، چراغ ِ خواب و همخانه شدیم


ای فلک! از ما تو نستان! این شب و شور و شراب
دل ز خون پُر، خانه بر باد، خانه ویرانه شدیم

با چنین دلتنگی با خود می گویم که:
آیا شب ِ ژانویه ی رهایی ما از این غربت ِ تلخ و تنگ عبور خواهد کرد و ما خواهیم توانست اعیاد ِ و آن روزان و شبان ِ گذشته ی شادمانمان را بار ِ دیگر در دیار ِ یاران، سر زمین ایران، جشن بگیریم؟
آری
 
در شهری که من در آن بندم، مردم از یک ماه پیش، به پیش باز ِ عید کریسمس و سپس ژانویه رفته اند. شادی و شادمانی در هر گوشه ی شهر و هر سرای یار، چهره ها را شاداب کرده است.اما من ِسفر کرده در آرزوی ِ غوغای ِ شادمانی ِ رهایی وطنم، غرق در خاطرات ِ تلخ و شیرین ِ گذشته ی خود غوطه ورم. و نگاهم را به آن روز دوخته ام که روزان ِ خسته دلان ِ غربت زده بسر آید و در ایران ِ آزاد شده، خستگی ِ سالیان ِ درد و فراق و دوری و رنجوری را به جشنی بدر کنند.و آن شب

 
شب ِ من و شب همه ی خسته دلان است
آن شب، شب ِ شراب ِ ارغوان است
آن شب، شب ِ مستی و شوریدگی است
آن شب، شب ِ دیدار ِ رخ ِ  یار و بوسه از لب ِ تبدار است
آن شب، شب ِ شادمان ِ شاداب است که بر افتادن شب را به نگاهی درانتظار، سحر می کنیم

آه...
ای روزهای ِ گمشده ی جوانی
ای جوانباغ
ای چمن
ای جویبار
آب ِ روان
ما
در این غربت
همه
جان سوخته ایم
آبی رسان!
آه...
چه دردی دارد این دلها
جگر، خون می چکد اینجا
شود، روزی رسد آیا
نرفته، زین جهان
آغوش، بفشاریم
دلم
شیراز ِ شعر
ايران و گیلان را؟

***
در غربتم
در غربتم اما
نگاهم
آنجا
به آن کوه
که نامش
لیلا
اینسو ترش
دریا
با آبهای ِ زلال و دلربا
در این میانه
زادگاهم
لنگرود ِ جان
شهر ِ یاران
جانان
شهری که
مرا
 
خاطره ها
بسیار است
آه...
لنگرودم
لنگرود ِ جان
امشب
در این غربت ِ غریب
این شوریده دل را
دریاب!

***
نمی دانم
من ِ شوریده دل، امشب، هوای یار دارم
کجاست یارم
من امشب منتظر
شوق ِ رخ ِ دلدار دارم
می خواهم امشب سفری به سوی ِ  دیار ِ یاران کنم و خوش دارم شما هم در این سفر با من همراه باشید
امشب! سفری، سرای خیام، کنیم
با باده و می، سلامی، خیام کنیم


در محضر ِ او کنار ِ خُم، بنشینیم
جامی، ز شراب ِ نابی، در کام کنیم

***
اکنون که همه، سرای ِ خیام شدیم
با باده و می، لختی شیرین کام شدیم


شوری به پا کنیم و رقصی سماع
غم را زدل، برون و بر باد کنیم

***
بد نیست، سفر، به شیراز کنیم
در باغ ِ اِرم رویم، دلی باز کنیم


در مشیر سرا، کنار ِ حوض بنشینیم
مخمل بَدَنان را کمی ناز کنیم

***
دور باد! به شیراز رویم سری به حافظ نزنیم
در باغ ِ غزل، عسل عسل، باده به لب تر نکنیم
یا که نکنیم یاد، ز بابا، که کوهی نامش
یک چاشت، دو سه ساعت به سرایش نرویم

امشب چه خوش است، کنار ِ دریا باشیم
با دلبر ِ خود زمانی، تنها باشیم


ماه را نگاه کنیم و شب را صفا
در مستی ِ شب،ستاره را، غرق ِ تماشا باشیم

***
بد نیست، سفر به لنگرودمان کنیم
بر پُشت ِ خشتی پل، نگاه به رود ِمان کنیم


ایستاده، سلام کنیم، به دریای ِ خزر
در غروب ِ خورشید، نظر به کوه ِ مان کنیم

***
دوستان! رفیقان! به خیر یاد ِ آن روزان
شادان و خندان، در آن روز ِ بهاران


اینجا غریبیم، در این غربت ِ بی جان
اما نگاه ها، همه جانب ِ ایران

نویسنده و سراینده: احمد پناهنده


۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

سینه زنان ِ چپ در کربلایی دیگر


باز سنگواره های ِ چپ ِ شرمگین، چه منفصل و یا متصل به یکی از این سازمانهای ضد چهارچوب ارضی و یکپارچگی ملت ایران و صد البته خواهان بقای همین حکومت ضد انسانی و ایرانی  از تاریک خانه ی زمان، جستی زدند و بهانه ای برای خیزی پیدا کردند تا چون کربلاییان و عاشورا باوران " حسینی " بر سر بکوبند و سر و جان بی مقدارشان را با مشت و قمه، سیاه و پاره پاره کنند.
داستان چیست؟
در خبرها آمده است که یکی از این جرثومه های سنگواره شده ی ضد هر گونه آزادی اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی- لیبرالی ِ جوامع باز که همواره در کنار همین حکومت اسلامی در تبدیل کردن ایران به زندان شهروندان ایرانی و بویژه زنان سالار میهنمان از هیچ کوششی فروگذار نکرده بود عاقبت شامل این ضرب المثل گشت و چون خیاط در کوزه افتاد.
البته باید برای چنین کسان جای خوشحالی باشد که زندان زحمت کشان مکتب ِ خلقی خود و امروز مستضعف شده ی اسلامی را تجربه می کنند و در بهشت بَرین زحمتکشان باد پرولتری می خورند و کف مستضعفی پس می دهند.
اما هنوز بر من روشن نیست چرا سینه زنان ی چپ در همه رنگش، بیرق کربلا را چون گلسرخی های دیروز بر فراز سرشان به حرکت در آوردند و جاهلانه بر سر و صورت و جان بی مقدارشان می کوبند و وا مصبتا سر می دهند؟
مگر قرار بود غیر از این بشود که امروز گریبان این ضد کرامت انسانی و ضد تاریخ و فرهنگ ایرانی و دشمن یکپارچگی و چهارچوب ارضی ایران را گرفته است؟
ای کاش فقط مثقالی و یا ذره ای انصاف داشتند و به ملت ایران گزارش می کردند که چرا امروز این آتش بیاران حکومت اسلامی در همه ی عرصه های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی که ایران ِ جان ِ همه ی جانان را به این روز سیاه رساندند، به جایگاه واقعی خودشان که همان تاریکخانه ی زمان است، پرتاب شده اند؟
فراموش نکنیم همین سنگواره البته نه برای دفاع از آزادی و رهایی ایران از ایلغار حکومت اسلامی به زندان افتاد بلکه او نقش کاتولیک تر از پاپ را هنرنمایی کرد و اقتصاد ورشکسته و ایران برباد ده احمدی نژاد و حکومت سُفله پرور اسلامی را لیبرالی ارزیابی کرد.
یعنی حتا این سنگواره در اندیشه اش آنچنان کپک زده است که همین اقتصاد ورشکسته احمدی نژاد را به زعم خود اقتصاد سرمایه داری لیبرالی ارزیابی می کند و خواهان این است که عرصه را بیشتر تنگ تر کند و گدا پروری کمونیستی را به فزون بپروراند.
تا از پس این گدا پروری، ملت ایران را چون گوسفند فرو کشند و یا چون جامعه ی گدا پرور کمونیستی " تنها سوسیالیزم موجود " دوران استالینی پرولتریزه کنند.
نه نه نباید فراموش کرد که همین سنگواره در کنار سنگواره های دیگر چون زغال افشان ها، دیروز بر حرکت مردمی ایرانیان یورش برده بودند و آن را در خدمت مکتب بنده ساز خودشان و همین حکومت اسلامی موجود نمی دانستند.
زیرا همسان ِ همین حکومت اسلامی ترسیده بودند که مبادا این " بهشت بَرینشان " دگرگون شود و آنها به جنایتی که همراه همین حکومت تا امروز بر مردم روا داشته بودند، در پیشگاه ملت ایران جوابگو شوند.
آری 32 سال همین سنگواره ها با همه ی قوا در سر بریدن ملت ایران از هر طایفه و رنگ و ایده ای در کنار همین حکومت چون عنتران ِ روزگار برای لوطی خودشان معلق زدند و می پنداشتند با ویران کردن ایران و نا بود کردن ایراندوستان، ایران را به امت اسلامی یا خلق های بی شناسنامه فرو می کشند و سپس ایران را به ایرانستان تبدیل می کنند.
اما نمی دانستند یا به مغز علیل و ذلیل و عقب افتاده شان راه نیافته بود که عاقبت این بی رحمی ها و نامردی ها و تیغ کشیدن ها بر روی ایرانی و کشور ایران، زندگی موریانه وارشان را در خود خواهد گرفت و چون دوران آموزگار کبیرشان، استالین جانی همه ی آنها سر بریده خواهند شد.
در این جا است که باید تاریخ پر از نکبت و جرم و جنایت مکتب خودشان را به آنها یاد آوری کرد و با صدای رسا در گوششان به پرسش آورد که:
مگر یادتان رفته است سرنوشت خوش رقصی های احسان الله خان که چون عنتری پیش لوطی اش استالین معلق می زد؟
و یا فراموش کردید عاقبت پیشه وری خائن را که با همکاری باقراف، آذربایجان را از تن زخمی ایران جدا کرده بود، به کجا کشیده شد؟
مگر همین عنترهای رنگارنگ اسلامی در شکل های ناچسب اصلاح طلبی را که با همه وجود و توانشان پایه های همین حکومت آدمکشان اسلامی را آبیاری کردند، ندیدید که در بهشت اسلامی چگونه از نهرهای روان آب می نوشند و یا با حوریان بهشتی همخوابگی می کنند، از رافت اسلامی برخوردار شدند؟
مگر ندیدید جانی بالفطره ای چون ابراهیم یزدی را که با آن همه خوش خدمتی و سر بریدن دلاوران ایراندوست، امروز تیغ رافت اسلامی گردنش را گرفت؟
ای کاش همه ی این سنگواره های چپ در همه رنگش و اسلامیون و ملی- مذهبی های جانی و ضد وطن فقط اندکی به ایران و ایرانی فکر می کردند تا ما باورمان می شد که این کسان ایرانی هستند.
هرچند می دانم این کسان شناسنامه ی ایرانی دارند اما از هر دشمن ِ مرز بومان ایرانزمین، خاک کشور، فرهنگ و تاریخ و تمدن ایران و سربلندی ایرانیان را دشمن تر هستند.
به عبارت دیگر باید گفت اگر سلمان فارسی ها ایرانی بودند و هستند این کسان هم می توانند به خود ببالند که ایرانی هستند.
حال بگذارید بدون هیچ پرده پوشی اعتراف کنم که بسیار افسوس می خورم تا همین جا وقتم را برای این کسان تلف نمودم  و قلمم را با نامشان آلوده کردم اما خوشحال و خوشنود هستم که برای روشن کردن ملت ایران و همچنین برای ثبت در تاریخ بی پروا موضوعات تاگفته را گفتم. باشد که تاریخ قضاوت خود را در این مورد برای ملت ایران گزارش کند.
همچنین مایل هستم برای رفع هر گونه سوء تفاهمی اینجا اعلام کنم که این قلم هیچگاه نمی پذیرد کسی را به خاطر عقیده اش سرکوب، زندانی و یا اعدام کند اما پرسش بزرگی که مطرح است این است که:
 برای کسانی که خود می خواهند زندان و نابودی زندگی را بر ملت ایران تحمیل کنند، چه موضعی باید گرفت؟
پاسخ را در این باره به عهده ی مخاطبین و وجدانهای بیدار این نوسته می گذارم.
a_panahan@yahoo.de
www.apanahan.blogspot.com
   

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

شب ِ چله شب ِ شراب ِ ارغوان ِ بانو خورشید شراب نوشان باد


 
مقدمه
زمستان سنبل مرگ و میرایی ِ طبیعت است و با تیغ ِ سرما و بلعیدن نور، تاریکی و ظلمت را بر جان ِ طبیعت، فزون می کند.
جدال نور با ظلمت در این فصل ِ مرگبار به آنجا راه می برد که جبهه ی نور هر چه ضعیف تر و کوتاه تر می شود و شب در بلندای زمان و وسعت ِ خود، نیشتر ِ جهالت و تیرگی را بر جان ِ بی رمق ِ نور فرود می آورد.
روز، بیمار، اما باردار، نطفه ی بهار را در بطن وُ جان خود می پروراند و فرسودگی ِ شب را، به نگاهی در انتظار، نظاره گر است که عربده ی دیو سرشت ِ خود را، کف بر دهان، در فضای ِ ظلمت، نعره می کشد.
یلدا تقابل و نقطه عطف ِ جشن ِ مرگ ِ شب و تولد ِ نور است.
پایان ِ پایداری ظلمانیت ِ شب و آغازگر ِ اقتدار ِ روز است.
جشن ِ تاج گزاری ِ خورشید و پادشاهی نور است

sun mock
از این جهت است که ما ایرانیان، چنین شبی را به انتظار می نشینیم تا مرگ ِ شب و تولد ِ فزونی نور را جشن بگیریم.
در شب یلدا نیاکانمان با بر افروختن ِ آتش، قلب تیرگی ِ ظلمت را می دریدند و به تماشای ِ بر افتادن جنازه ی شب، با نوشیدن ِ شراب ِ ارغوانی و شکستن آجیل و خوردن انار و هندوانه و... لحظات ِ شورانگیز مرگ ِ اهریمن ِ تیرگی و چیرگی نور را شادکامی ِ مستانه می بخشیدند.
شادمانی و شادخواری و شاد خوانی و شادگویی و شاد رقصی در این شب ِ زایش میترا و مهر یا زایش خورشید، تو دانی چه شور و شیدایی برانگیزد و چه رسوایی را در سرسرای هر خانه و کاشانه ای و در رخسار هر جنبنده ای آواز می دهد؟
و چه شیرین منظری است که در کنار خم و شراره های آتش بنشینیم و با شراب ِ
 ارغوانی، گونه های ِ انارگون ِ مستان ِ شب را جلوه ای از یکرنگی و نشاط ِعاشقانه ببینیم.

آه!
 چه می گویم و چه حالی مرا به آن سرای ِ دل و جان در پرواز است؟
من گم شده در این غربت ِ غریب ِ غمگین ِ غرب آرزوی ِ یلدای ِ رهایی وطنم را به درازای سی سال به انتظار نشسته ام و با اهریمن ِ شب طولانی ِ فرود آمده بر جان ِ جامعه ام با چنگ وُ نی وُ می وُ قلم و قدم در ستیزم تا مرگ شب ِ وطن را به نظاره ی رها شدن ِ نور سحر کنم.
و چه عاشقانه به زلالی ِ عشق ِ کبوتری که گردن فراز، معشوق ِ جگرسوزش را چرخشی مستانه می زند و در ظلام شب ِ تاریک وُ از خود بیگانگی، نور را در شریان جانش جاری و عشق را در سرسرای هر منزلی ساری می کند.
جان می بخشد و جانان به جای جای ِ جامعه، جار می زند تا عشق سپید ِ پیروزی ِ نور را به تماشا بنشیند.
ما جبهه فرو رفتگانیم و با رمق ِ حرکت بیمار اما تبدار و باردار بر فرسودگی شب می تازیم تا بر افتادن جنازه اش را در بیکرانسرای ِ ایران، سرزمین جاوید ِ جانان به تماشای ِ شورانگیز ِ مستان، گریان اشکی شوق انگیز اما گل چهره ای خندان بنشینیم.
یلدا زایش است و تولد نور. و چه چشم نواز است که این زایش از پس اهریمن شب رخ نماید و روشنایی و امید و رعنایی را در هر بام خانه ای آواز دهد و شادابی و شادکامی را در رخسار و کام هر جنبنده ای، شور و شیدایی و شیرینی ِ شکربار بنشاند.
چرا به شب ِ اول ِ زمستان، شب چله می گویند؟
شب اول زمستان را به این دلیل " شب چله " می گویند، که آغازین شب ِ چله ی بزرگ وُ سرد است. زیرا در پندار نیاکانمان، چهل روز و چهل شب ِ آغاز ِ زمستان را چله ی بزرگ می نامیدند که تا روز ِ کشف آتش توسط هوشنگ شاه، از پادشاهان ِ پیشدادی در دهم بهمن ماه ( سده ) ادامه داشت. به عبارت ِ دیگر فاصله ی اول دی تا دهم بهمن ماه چهل روز و چهل شب است و این چهل روز و شب ِ اول زمستان را نیاکانمان چله بزرگ می گفتند. پس از آن چله کوچک شروع میشود که بیست روز از بهمن ماه و بیست روز از اسفند ماه را شامل می شود که نسبت به چله ی بزرگ سرمایش کمتر است.
بد نیست بدانیم که در فرهنگ مردم عامیانه بیست روز آخر ماه بهمن به چله کوچک معروف است. یعنی بیست روز و بیست شب که روی هم چهل می شود.
از نظر نجومی در کوتاهترین روز سال، خورشید در دورترین نقطه جنوبی از استوا قرار می گیرد و شب در بلندای وسعت ِ تیرگی ِ خود، میدان دار جهالت است. به باور نیاکان ما در شب چله که بلند ترین و تاریک ترین شب ِ سال است، نبرد سنگینی میان نور و تاریکی در می گیرد که سر انجام به شکست تاریکی و زایش دوباره ی نور منتهی می گردد. بطوریکه امروز در ادبیات شعری ما این ضرب المثل برای نبرد ِ ظفرنمون ِ نور رایج است
" پایان شب ِ سیه سپید است ".
زیرا در فردای ِ این نبرد ِ زندگی بخش ِ طبیعت ِ جان، روز با دمیدن خورشید ِ روشنایی آفرین، بزرگ و بزرگتر می شود و تابش نور ایزدی افزون تر می گردد تا در تولد ِ بهار به تعادل دلخواه برسد و طبیعت را نشو نمایی از بر انگیختگی ِ زندگی، در مداری نوین فرا بگیرد. به همین منظور است که نیاکان ِ مان شب ِ آخر پائیز را شب ِ زایش ِ مهر و یا زایش خورشید می نامیدند و به یمن آن جشن باشکوهی بر پا می کردند.
و در این شب رسم بر این بود که پیران و پاکان ِ نیاکان ِ ما به تپه ای می رفتند و با لباس نو، طی مراسمی از آسمان می خواستند که آن " رهبر بزرگ " را برای رهایی آدمیان گسیل دارد. زیرا باور داشتند که نشانه ی شب یلدا، ستاره ای است که بالای کوهی بنام کوه پیروزی پدیدار خواهد شد و بعد همراه موبد بزرگ دعایی می خواندند که هنوز قسمتی از آن در کتاب " بهمن یشت " برجای مانده است.
آن شب که سرورم زاید
نشانه ای از ملک آید
ستاره از آسمان ببارد
همانگونه که رهبرم در آید
ستاره اش نشان نماید
چرا به شب ِ چله، شب ِ یلدا می گویند؟
از نظر لغوی، یلدا واژه ای است سریانی که به معنای تولد و یا زاده شدن است که ابوریحان بیرونی آن را " شب زادان " که همان شب ِ چله است، ترجمه کرد ه است.
جالب است بدانیم که رومیان پس از گرویدن به دین مسیحیت تا سیصد سال، روز مشخصی را برای تولد عیسی مسیح نمی شناختند تا اینکه کلیسا، جشن تولد مهر را به عنوان زاد روز عیسی پذیرفت. دلیل اینکه امروز بابا نوئل با لباس و کلاه موبدان ظاهر می شود و همچنین برپا داشتن درخت سرو و ستاره بالای آن در ایام کریسمس همگی یادگار و یادمان و یاد آور جشن مهر و مهربانیها و مهرورزی هاست.
به عبارت دیگر روز 25 دسامبر روز واقعی زاده شدن عیسی مسیح نیست، بلکه روز تولد میترا یا مهر است. تا امروز هم محققین جهان مسیحیت و غیره نتوانستند تاریخ دقیق تولد مسیح را پیدا کنند. دلیل اینکه روز تولد میترا را برای زادروز عیسی مسیح انتخاب کردند، دلیلی است تاریخی که آئین میترائیسم قبل از ظهور مسیح و حتی تا سال 354 میلادی آئین غالب امپراتوری رم بود.
زیرا یک قرن پیش از تولد مسیح آیین تازه ای قدرتمندانه وارد امپراتوری پهناور رم شد و به اصطلاح فرانتس کومون میترا شناس بلژیکی ِ معروف قرن نوزدهم، چون فتیله باروتی سرتاسر امپراتوری را از رود دانوب گرفته تا اقیانوس اطلس و از بریتانیا گرفته تا صحرای آفریقا درنوردید. این آیین تازه ی ایرانی، مهر ( میترا ) بود. به نوشته همین محقق گسترش این کیش ایرانی با سرعتی چنان شگفت آور انجام گرفت که حتی امروز هم درک علل آن به صورت کامل دشوار است.
میترا ایزد بزرگ آریایی، روشنایی، دادگستری، پای بندی به پیمان، دوستی و پیروزی بود. در دوران حکومت پانصدساله ی پارت ها ( اشکانیان ) آیین میترا، کیش ِ برتر ِ این امپراتوری بود. پادشاهان متعددی از خاندان اشکانی به همین مناسبت مهرداد نام گرفتند. و در بیرون از امپراتوری ِ پارت نیز شاهان مختلفی میتریدات ( نام یونانی شده مهرداد ) نامیده شدند که سرشناس ترین آنها میتریدات کبیر حریف قدرتمند امپراتوری رم در قرن پیش از میلاد است.
به نوشته پلوتارک آیین میترا به وسیله لژیون های رومی که با پارت ها می جنگیدند. در سال 71 پیش از میلاد مسیح به امپراتوری رم آورده شد و تدریجاً از منطقه دانوب به سراسر امپراتوری، شامل ایتالیا و فرانسه و انگلستان و اسپانیا و بالکان و افریقای شمالی و خاور نزدیک امروزی گسترش یافت.امر استثنایی این بود که چندین تن از امپراتوران رم شخصاً بدین آیین گرویدند و بطوری که از طرف سه تن از آنها ( دیو کلسین، گالرین و لیسینین ) معبد با شکوهی در نزدیکی شهر وین کنونی ( اتریش ) به افتخار او با عنوان " خدای نگاهبان امپراتوری " بر پا شد. در خود شهر رم نیز، در تپه مقدس کاپیتول، پرستشگاهی برای میترا با عنوان خورشید جاودانی ساخته شد و این امری بود که تا آن وقت در امپراتوری رم سابقه نداشت.
نیروی بنیادی میترائیسم زیربنای بزرگ اخلاقی آن بود. زیرا از نظر پیروان این آیین، زندگی، مبارزه دائم در راه پاکی و سازندگی بود، از طریق فضیلت های والای برادری، وفاداری، راستی، جوانمردی، مردانگی و میهن پرستی و همه اینها ویژگی هایی بود که جاذبه ای پر قدرت بر رومیان داشت.
استیلای کیش میترا در امپراتوری رم، چهار قرن تمام ادامه یافت تا اینکه کنستانتین امپراتور رم آیین مسیحت را به عنوان کیش رسمی امپراتوری اعلام کرد و از آن پس مخالفت با آیین میترایی شروع شد.
اما این کیش جدید نتوانست حتی با حمایت امپراتوری بر نفوذ چهارصد ساله میترائیسم خاتمه دهد و در نهایت کوشید به جای جنگیدن با این کیش با آن به تعامل و همزیستی روی آورد. به همین منظور به جای تدوین سالروزها و سنتهای جدید کوشید همان سالروزها و سنت های شناخته شده و آشنای میترایی را به مسیحیت منتقل کند که معروفترین آنها تعیین روز تولد عیسی مسیح در 25 دسامبر است. و این همان روزی است که از صدها سال پیش از آن به عنوان روز تولد مهر ( خورشید ) در امپراتوری رم جشن گرفته می شد.
همین سازشکاری در مورد روز مقدس مسیحیت ( یکشنبه ) صورت گرفت که قبلاً روز مقدس میترا ( مهر ) بود و به همین مناسبت روز خورشید نامیده می شد که هنوز هم عنوان روز خورشید را در زبان آلمانی و انگلیسی تحت نام " زون تاگ " و " سان دی " حفظ کرده است.
آثار بنیادی دیگری از کیش میترا در مسیحیت باقی مانده است که همه آنها نیز توسط خود پژوهشگران جهان مسیحی ارزیابی شده اند از مهمترین آنها می توان از نظریه تولد عیسی از مادری باکره یاد کرد که یادآور تولد میترا از آناهیتا باکره است.
یا از تولد عیسی در یک طویله که یادآور تولد میترا در یک غار است.
و یا از رفتن مغان ِ سه گانه به محل تولد عیسی به راهنمایی یک ستاره که یاد آور رفتن چوپان به غار ِ زایش میترا به راهنمایی ستاره ای است.
یا از مراسم تعمید مسیح که عیناً یاد آور مراسم تعمید میترایی است.
 و یا تقسیم نان و شراب در مراسم " عشای ربانی " مسیحیت که یاد آور همین مراسم در شاگرد پذیری میترایی است و رسم آواز خوانی کلیسائی که یاد آور موسیقی ها و آواز های میترایی است و نماد علامت صلیب که به توارد در میترائیسم وجود دارد.
همچنین کلاه بلند پاپ ها که میتر نامیده می شود و کلاه " فریگی " که " ماریان " است و  سمبل جمهوری فرانسه هر دو یاد آور کلاه سنتی میترا هستند.
ورمازرن برجسته ترین پژوهشگر معاصر میترائیسم، فهرستی از بقایای 125 مهرابه را در خاک فرانسه کنونی و 68 مهرابه را در انگلستان به دست داده است که بسیاری از کلیساهای کنونی بر فراز آنها ساخته شده اند و نتردام معروف پاریس یکی از آنها است. ( 1 )
*****
در شب یلدا نیاکانمان در کنار آتش گرد آمده و به ترانه خوانی و پایکوبی می پرداختند. امروز هم ایرانیان در گوشه و کنار ِ پهن دشت ِ بی کران سرای ِ ایران زمین، آئین شب یلدا را به خوردن آجیل ِ مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه های خشک و تر ِ دیگر در پرتو روشنایی شمع و یا نور چراغ، با شکوه هرچه تمامتر در سرسرای ِ خانه و کاشانه شان مشغول می شوند، جشن می گیرند و به رقص و آواز و پایکوبی می پردازند.
در غربت غریب غرب و شرق هم، ایرانیان باورمند و عاشق به آداب و رسوم زندگی بخش ِ نیاکانمان که سراسر شاد خواری و شاد خوانی و شاد رقصی و شاد گویی بوده است، با جمع شدن در هیئت یک کنسرت و یا محفل ِ رقص و آواز، این شب نبرد نور با اهریمن شب را تا صبح به پایکوبی مشغول می شوند و با نوشیدن خون رگ ِ تاک، گونه ها را به رنگ ِ ارغوانی عاشقانه نقش می زنند. با هم این رباعی را که از دل بر آمده است، بخوانیم:

امشب ز شراب ِ شهر ِ یاران، مستم
با یار نشستم و به او، دل بستم
ای! می! تو گواه باش که من از دل و جان
از شوق ِ وصال ِ رخ ِ یار سر مستم


در پایان ِ این نوشته جشن گون، شما را به یکی از روستاهای شهر " ملایر " به نام " دره میانه " می برم و مراسمی را در این شب به تماشا می نشینیم و شادی و شادخواری خودمان را با روستاهیان دیار یاران وُ جانان تقسیم می کنیم.
در این روستا دو سه روز پیش از شب چله به خانه تکانی و شستشوی ظرف و وسائل خانه می پردازند تا شب چله که آن را چله ی پائیز یا شب چله زری می نامند، فرا رسد. در این روز مردمان رخت های نو یا شسته خود را می پوشند.
نزدیک های غروب ِ آفتاب، کدبانوی هر خانه جامی از آب چشمه پر کرده و در تاقچه ی اتاق می نهد. پس از صرف شام همه ی اهل خانه به دور کرسی که روی آن یک سینی با دو بشقاب پر از نقل های رنگارنگ گذاشته شده است، گرد می آیند. سپس هر یک از اهل خانه به این باور که تا سال دیگر هم چون شمع روشن بمانند، شمعی روشن کرده، درون سینی جای می دهند.
بخش بسیار زیبای مراسم، گزینش دختری است از میان دختران شوهر نکرده ی روستا که پس از گزینش، زنان با کل زدن و هلهله به همراه نوازندگان محلی، این ترانه را می خوانند:

چله زری، چله زری امسال و سال دگری
اروس کیه، اروس کیه چله زری می باشد
چو ماه تابان رخش چهره پری می باشد
چشمش چو چشم آهو چه میگه تاق ابرو
دختر به نام زری ابروی او یک وری
چله زری، چله زری عزیزم ماه تابان
مبارک، مبارک شب چله مبارک
سپس چله زری را همچون اروس، رخت سپید پوشانیده بر تختی که روی پشت بام نهاده شده، می نشانند و هر خانواده به سهم خود شمعی در کنار تختی که اروس روی آن نشسته است، روشن می کنند. مردان و زنان با گرمای شمع دستان خود را گرم کرده به صورت می کشند و می خوانند:
زردی من از تو سرخی تو از من ( این نغمه در جشن چهارشنبه سوری هنگام پریدن از روی بوته های آتش که جلوه ای از شرارهای شفق گون آتش را در رخسار ِ پرنده نقاشی می کند، شور و شیدایی دیگری را آواز می دهد. )
جشن با نقل پاشون بر سر چله زری ادامه می یابد، چله زری نقل هایی که روی سر و دوربرش ریحته شده است، جمع می کند و یک دانه نقل به زن و یک دانه به مرد می دهد. زن نقلش را به مردش می دهد و مرد نیز نقل را به زنش. سپس دو زن، چله زری را از روی تخت بلند می کنند، پدر چله زری در سمت جلو و برادرش در پشت سر و مادرش در سمت چپ، چله زری را رو به سوی خانه اش می برند و نوازندگان می نوازند و مردم پایکوبان می روند تا به خانه چله زری برسند. در خانه، پدر اناری به دست چله زری می دهد. چله زری انار را دون می کند، نخست خود چند دانه می خورد. باور چنین دارند که دختر شوی نکرده اگر یک دانه از این انار به نیت شوهر کردن بخورد، حتماً در سال آینده به خانه ی بخت خواهد رفت...
این مراسم در واقع یک جشن نور است که با رقص و پایکوبی و خواندن ترانه:
چله زری نشونه
اروس کهکشونه
میون گلرخونه
تاوسون او دخوره
زمستون او وتوره
زمستون او وروده
تا ایسیه او خو کرده
چله زری دکاره
پشت سرش بهاره
ادامه پیدا می کند ( 2).
همانطوریکه تاریخ باستان ایرانیان گواهی می دهد، سراسر زندگی مردم پهن دشت ایرانزمین بر بستر شاد خوانی و شاد خواری و شاد گویی و شاد رقصی، سفره شادمانی پهن کرده بود و غم را در سرسرای کاشانه نیاکانمان مکانی نبوده است و حتی در مرگ عزیزان خود لباس سفید می پوشیدند و باور داشتند که شادمانی فروخفته در عزیز از دست رفته را باید در زندگان شکوفا کرد. به همین مناسبت سراسر ایام سال را با جشن و سرور بدرقه می کردند.

اما افسوس و صد افسوس با حمله تازیان به ایران، اعراب بیابان گرد ِ مهاجم، این فرهنگ غنی شاد را به ماتم و ناله و لابه و عزا تبدیل کردند. بطوریکه سکان دار این فرهنگ عزا از طایفه تازی شده، امام محمد غزالی در کیمیای سعادت سفارش می کند که:
" ایرانیان جشن نوروز و سده را نگیرند! چراغانی نکنند! لباس نو نپوشند! بر عکس عزاداری کنند تا مجوس از بین برود!"
اما بر خلاف خواست او مردم فرهنگ دوست ایرانی، آن جشن ها را به کوری چشمان ِ ذلت پرست و عزا خو، زنده نگاه داشتند. بویژه از جشن های ملی، سه جشن نوروز، مهرگان و سده امروز هم با شکوه هر چه تمامتر در پهن دشتِ  بی کرانسرای ایران زمین برگزار می شود و در کنارشان جشن های سوری و یلدا با جلوه های خیره کننده چشمان در هر سرا و مکانی از ایرانیان، با شادی و شادمانی و شادخواری برگزار می شود.

( 1 ) بر گرفته از نوشته دانشمندانه استاد دکتر شجاع الدین شفا در کیهان ( چاپ لندن ) شماره 1087
( 2 ) بر گرفته از کتاب انجوی شیرازی در باره جشن و آداب زمستان، جلد دوم، رویه ۱۵۳ از انتشارات امیرکبیر سال ۱۳۵۴ بهره جسته اند.
*** همچنین برای غنا بخشیدن به این نوشته از کتاب پر بار دکتر فرهنگ مهر تحت عنوان " فلسفه زرتشت " یا " دیدی نو از دین کهن " بهره جسته ام.
نویسنده و سراینده: احمد پناهنده

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

غائله ی آذربایجان و نقش ِ میر جعفر پیشه وری (3)


اگردستم را قطع کنند، سند تجزيه را امضا نخواهم کرد

قسمت

قسمت سوم

* بگذریم که در رابطه با مردم گیلان، استفاده از مقوله ملّی اساسن درست نیست، و گیلانیان مانند سایر اقوام ایرانی، یکی از قوم ها هستند. چون ملتی بنام گیلان وجود ندارد که بعد با این ترفند، نام حکومت ملّی را روی آن بگذاریم و سپس در صدد جدایی آن اقدام کنیم، خیر.
ما یک ملت داریم، که آن هم ملت ایران است و گیلانیها هم مثل سایر اقوام در ایران، همگی جزء ملت ایران هستند.
** به خود حق می دهند پرچم « پر افتخار لنین» را در سراسر ایران به اهتزاز در آورند ولی پرچم سه رنگ، با نشان شیرو خورشید را که سنبل و نماد کشور ایران در جامعه بین المللی است، ارتجاعی ارزیابی کنند. سرود ملی و میهنی « ای ایران » را که فریادهای برخواسته از یاخته های ایران دوستان و وطن پرستان است که از خامه شاعر ملی ومردمی آقای " گل وگلاب " بیرون آمده، شوونیستی می دانند وپنبه در گوش فرو می کنند تا آن را نشنوند و یا سالن و محل اجرای آن را ترک می کنند ولی با آهنگ سرود « انترناسیونالیسم » که ساخته و پرداخته کشور « بهشت زحمتکشان » است، سینه می زنند و اشک پرولتری می ریزیند.
*** زیرا می دانیم که  قبل از شکست قیام خراسان، کلنل محمد تقی خان پسیان با سران جنبش جنگل تماس برقرار می کند و از طرف دیگربا جلب حمایت بلشویکهای ترکمنستان شوروی، تصمیم می گیرند، تا به کمک هم به تهران حمله کنند و تهران را در اختیار خودشان بگیرند. و پیشه وری در این زمان ماموریت فراهم کردن ِ زمینه هجوم آنها را به تهران فراهم می کند. و این نقشه در زمانی اتفاق افتاد که در سراسر ایران هرج و مرج حاکم بوده است. بنابراین با طرح سئوال بالا،  نمیشود نتیجه گرفت که حزب بلشویک روسیه می خواسته از طریق عوامل خودش، ایران را ببلعد؟

حال با این توضیحات به بررسی اوضاع و زمان شکل گیری فرقه دموکرات آذربایجان و مأموریت پیشه وری می  پردازم تا مشخص گردد این فرد با چه نیت و برنامه ای از پیش مشخص شده به تبریز می آید.
برای ورود به این قسمت، لازم می بینم که ابتدا قسمتی از کتاب « تاریخ بین دو انقلاب » اثر یرواند آبراهامیان را در این باره با هم بخوانیم.
« در اواسط شهریور، پیشه وری که اعتبارنامه اش را مجلس رد کرده بود، به تبریز بازگشت و به همراه همکاران کهنه کار باقی مانده از فرقه کمونیست قدیمی و قیام خیابانی، تشکیل سازمان جدید « فرقه دموکرات آذربایجان » را اعلام کرد. رهبران حزبی که آگاهانه همان عنوان سازمان خیابانی را برگزیده بودند، اعلام کردند که تحت حاکمیت ایران باقی خواهند ماند، ولی خواستار سه اقدام اصلاحی عمده شدند: استفاده از زبان آذری در مدارس و ادارات دولتی، صرف درآمدهای مالیاتی منطقه برای رشد و توسعه خود منطقه، و تشکیل انجمنهای ایالتی مقرر در قانون اساسی. بدتر اینکه آنها سیاستمداران تهرانی را بدلیل بی توجّهی به نیازها و مشکلات واقعی استانهای دیگر محکوم کردند و اعلام نمودند که زبان، تاریخ و فرهنگ آذربایجان به مردم این سرزمین " هویت ملّی جداگانه ای " داده است.  فرقه دموکرات آذربایجان، ضمن اتحّاد فوری با شاخه حزب توده در آن استان، برای قیامی مسلحانه آماده شد، در حالی که نیروهای شوروی از ورود قوای کمکی ایران به آن استان جلوگیری می کردند. در مهاباد نیز ناسیونالیستهای کرد به تشویق شوروی، فرقه دموکرات کردستان را تشکیل دادند و حقوق و مزایای مشابهی را برای آن منطقه خواستار شدند. ترس و نگرانیهایی که در چهار سال گذشته صورت پنهانی داشت، اکنون آشکار شد ».
پایان نقل و قول: تأکید از من است.
نیک می دانیم که جنگ جهانی دوم در امتداد پیشرفت خود، حتی به خاک شوروی هم رسیده بود، به عبارت دیگر آلمانیها تا ماخاچ قلعه در قفقاز پیشروی کرده بودند. کشورهای انگلیس و شوروی با زیر پا گذاشتن حق بیطرفی ایران در جنگ، در سوم شهریور 1320 از جنوب و شمال به ایران حمله می کنند. روز 25 شهریور ماه، قبل از اینکه نیروهای متفقین وارد تهران شوند، رضاشاه از سلطنت کناره گیری می کنند و استعفانامه خود را تقدیم مجلس شورای ملّی می نمایند. رضاشاه در استعقانامه اش می نویسند.
« نظر به اینکه من همه قوای خود را در این چند ساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شده ام، حس می کنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیه جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد، بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد. بنابراین امور سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم واز کار کناره نمودم و از امروز که روز 25 شهریور 1320 است، عموم ملت از کشوری و لشکری، ولیعهد و جانشین مرا به سلطنت بشناسند و آنچه نسبت به من از پیروی مصالح کشور می کردند، نسبت به ایشان بکنند ».
این استعفانامه زمانی نوشته میشود که جهان در اوج جنگ جهانی است ( 1941 )، و کشور ایران بوسیله انگلیس و شوروی اشغال شده است و شاه جوان در این شرایط 22 سال بیشتر ندارد. طبیعی می بود که در این اوضاع بحرانی همه آحاد ملت در جهت حفظ یکپارچگی ملّی بکوشند و از اختلافات گروهی و فرقه ای دست بردارند. ولی همانطور که تاریخ گواهی می دهد، مشاهده می کنیم، در همین اوضاع بحرانی ، افرادی از فرصت ایجاد شده استفاده می کنند تا به مقاصد شوم خود که همانا جدایی آذربایجان از ایران است، دست پیدا کنند. درست 35 روز بعد از استعفای رضاشاه، جمعیتی بنام «  جمعیت آذربایجان » تشکیل می شود که در روند خود به فرقه دموکرات تبدیل می گردد و روزنامه ناشر افکار خودشان را « آذربایجان » می نامند، که به مدیریت علی شبستری و سردبیری اسماعیل شمس منتشر می شود و علی شبستری یکی از بنیان گذاران فرقه دموکرات آذربایجان است.
فرقه دموکرات آذربایجان پس از ملاقات سید جعفر پیشه وری با میر جعفر باقراف، رئیس جمهور آذربایجان شوروی در باکو و با صلا حدید حزب کمونیست شوروی تحت رهبری استالین و پشتیبانی و مساعدت مادی و معنوی آن دولت در آذربایجان، تشکیل می شود. و پس از تشکیل فرقه، در 12 شهریور ماه 1324 بیانیه ای 12 ماده ای انتشار می دهند که در آن رئوس خطوط سیاسی حکومت آینده خودشان را تعیین می کنند. در روز 23 شهریور ماه 1324 مؤسسین فرقه جلسه ای تشکیل می دهند که در آن - کمیته تشکیلات موقت -  فرقه را به تعداد یازده نفر به ریاست پیشه وری و معاونت شبستری انتخاب می کنند. جالب است بدانیم که حزب توده با رهبریت صادق پادگان و زین العابدین قیامی به فرقه الحاق می شوند و دکتر جهانشاه لو مسئول شاخه حزب توده در زنجان به عنوان رابط حزب توده به فرقه دموکرات معرفی می گردد. تمامی این حرکات و اقدامات در فاصله جنگ جهانی دوم انجام می گیرد، یعنی دولت مرکزی هیچ گونه قدرتی ندارد و کشور در اشغال بیگانگان است. وقتیکه جنگ در روز 18 اردیبهشت 1324 ( نهم ماه مه 1945 ) پایان پذیرفت، در فاصله چهار ماه فرقه اعلام موجودیت می کند و حزب توده به عنوان یک حزب سراسری، شاخه ایالتی خود را در آذربایجان به آن ملحق می کند و خود حزب هم در یک ارتباط تنگاتنگ با فرقه قرار می گیرد. و این همان نقشه و سئوالی است که در صفحات بالا اشاره کردم که حزب بلشویک لنین  در سال 1300 از طریق کلنل محمد تقی خان پسیان، جنگلیان و پیشه وری می خواسته ایران را ببلعد که با همّت مردم ایران و فرماندهی سردارسپه، رضا خان تیرشان به سنگ خورد ولی این بار یعنی 24 سال بعد به دستور استالین از طریق فرقه دموکرات آذربایجان، فرقه دموکرات کردستان و حزب توده می خواستند برای دومین بار بخت خودشان را بیازمایند که این بار بوسیله مرد استخوانداری مثل احمد قوام در مقام نخست وزیر، با سیاست مدبّرانه خود آذربایجان و کردستان را از چنگال استالین و نوکری پیشه وری و قاضی محمد و ایادیشان بیرون کشید. که البته وارد شدن در این تاریخ از حوصله این نوشته خارج است.
اما بد نیست بدانیم که فرقه دموکرات آذربایجان بدون در نظر گرفتن قانون اساسی در آن خطه، تشکیل دولت می دهد، هر چند که در قانون اساسی مشروطه، انجمن ایالتی و ولایتی پیش بینی شده بود. انجمن ایالتی و ولایتی در قانون اساسی ، حکم شورای منتخب استان و شهر را داشت که یک نهاد مدنی است، مثل شورای شهر و ده و ... نه اینکه دولت تشکیل دهند و نخست وزیر تعیین نمایند. ارتش درست کنند و دادگستری مستقل داشته باشند. معلوم نیست طبق کدام دیدگاه و برداشت به این نتیجه رسیده اند.
حتی اگر فرض را براین بگذاریم که مثلأ آقای پیشه وری از انجمن ایالتی و ولایتی، حاکمیت فدرال را فهمیده است، مثل کشور آلمان، که ایالت ها در آن بصورت فدراتیو اداره می شوند. یعنی ایالت ها هر کدام برای خودشان مجلس و کابینه ایالتی دارند که در چهار چوب دولت مرکزی کار می کنند.
به این معنی که ایالت ها ارتش ندارند، بلکه ارتش سراسری است. دادگستری ندارند، چون قوانین جزایی و قضایی سراسری است و تحت نام دیوان عالی کشور فعالیت می کند. گذشته از اینها ایالت ها تحت یک حکومت مرکزی که از دو مجلس تشکیل میشود  ، مثل مجلس سنا و مجلس نمایندگان اداره می شوند. پس چگونه است که آقای پیشه وری بدون در نظر گرفتن قوانین مربوط به قانون اساسی ایران دست به این اقدامات خودسرانه و ضد کلّیت ایران زده است؟ اینجا است که تمامی شعارهای به اصطلاح ملّی گرایانه اش دود می شود و از ارزش تهی می گردد و در واقع این شعارها را برای رد گم کردن و اغفال اذهان ناآگاه مردم ساده دل و زحمت کش خطه آذربایجان می دادند. وگرنه چه لزومی داشت که پادگان های تبریز، مراغه، رضائیه ، زنجان و... را خلع سلاح کنند و از شوروی کمک نظامی بگیرند؟ ویا اینکه افرادی از سازمان نظامی حزب توده مثل مرتضی زربخت، حاتمی، رصدی، قاضی اسداللهی، تفرشیان، ارتشیار و تیوا که بعضن خائنانه با هواپیماهای ارتش ایران به آذربایجان بگریزند ودر خدمت فرقه دموکرات قرار بگیرند و بخواهند به قول خودشان آنجا نیروی هوایی تشکیل دهند وسکه بنام خودشان بزنند و اسکناس هم چاپ کنند؟
آیا این اقدامات در چهارچوب یک ایران واحد می گنجد؟ و آیا منصفانه است که اقداماتشان را یک حرکت ملّی گرایانه و حکومتشان را ملّی بدانیم؟ آخر این چه حکوت ملّی است که وزیر دفاعش یک رأس گاومیش، هر چند در جلد بشر بنام غلام یحیی دانشیان است که ضمن بیسوادی، در بیگانه پرستی سرآمد همه بیگانه پرستان است و پرونده این فرد در تاریخ به قدری روشن است که احتیاج به بازگوئی نیست. ولی مسئله فقط به اینجا ختم نمی شود و می بینیم  فرقه دیگری به فاصله تقریبأ 2 ماه از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان، در کردستان تشکیل میشود. و حکومت به اصطلاح ملّی دیگری تشکیل می دهند و قاضی محمّد را به عنوان نخست وزیر انتخاب می کنند که در کابینه اش حسین سیف قاضی به سمت وزیر جنگ منصوب می شود. ملا مصطفی بارزانی و عمرخان شکاک به عنوان ژنرال های ارتش نیروهای مسلح کردستان در رأس قرار می گیرند. تشکیل حکومت به اصطلاح ملّی کردستان هم مانند حکومت به اصطلاح ملّی آذربایجان ابتدا با ملاقات قاضی محّمد با میر جعفر باقراف در باکو و سپس با مساعدت و پشتیبانی مادی و معنوی دولت شوروی تشکیل می شود. یعنی هر دو فرقه از یک آبشخور آب می خورند و با یک نقشه مشترک، جهت جدائی آذربایجان و کردستان، به دستور استالین تشکیل می شوند و با حکومت مرکزی به جنگ بر می خیزند. و بعد با کمال وقاحت و بی شرمی اسمشان را می گذارند، حکومت ملّی در چهار چوب ارضی ایران. در حالی که برای خودشان ارتش مستقل و وزیر جنگ دارند و جوانان را جهت آمورش نظامی به شوروی می فرستند.
حال بیائیم در کنار این دو حکومت به اصطلاح ملی که به دستور استالین وبا کمک نظامی میر جعفر باقراف تشکیل شده بود، قیام افسران حزب توده،  در 28 امرداد 1324 را قرار دهیم  که سرگرد اسکندانی و معاونش سروان دانش از ماهها پیش آن را طراحی کرده بودند. و طبق گفته محمّد علی عموئی، از رهبران حزب توده بعد از « انقلاب شکوهمند »، سروان دانش، سازمان حزب توده در تهران را در جریان به اصطلاح  قیام  قرار داده بود. به هر حال گروه افسران حزب توده  در خراسان پس از خلع سلاح  پادگان مراوه تپه،  راهی ترکمن صحرا می شوند. اما در گنبد  کاووس طی یک درگیری شدید با ژاندارمهای منطقه و با به جای گذاردن 6 کشته و چند زخمی در هم می شکنند. سرگرداسکندانی اولین کسی بود که هدف شلیک ژاندارمها قرار می گیرد، اما سروان دانش و احسائی  فرار می کنند و خود را به آذر بایجان می رسانند و به فرقه دموکرات آذربایجان می پیوندند.  و همانطور که در بالا اشاره کردم، حزب توده از طریق جهانشاه لو با فرقه دموکرات در ارتباط بود و بطور یقین این حرکت خائنانه با هماهنگی حزب توده در سراسر کشور و سازمان نظامی اش در ارتش ایران و دو فزقه استالین ساخته آذربایجان و کردستان، بوده است.
حال با این توضیحات دیگر تردیدی باقی نمی ماند که استالین قصد داشته است بوسیله فرقه های دموکرات  آذربایجان و کردستان، افسران شورشی و متمّرد حزب توده در خراسان و همچنین با همدستی و همکاری حزب توده در سراسر ایران و با کمک سازمان نظامی حزب در ارتش ایران و کمک لجستگی ِ ارتش سرخ  شوروی که در شروع جنگ جهانی دوم در صفحات شمالی کشور جا خوش کرده بودند و حاضر نبودند به تعهدات خودشان یعنی خروج از ایران، گردن بنهند، می خواستند  از این موقیعت بدست آمده، مقاصد شوم خودشان را که یکبار در سال 1300 آزمایش کرده بودند، برای بار دوم به آزمایش بگذارند و از این طریق ایران را ایرانستان کنند.
کافی است فقط ذرّه ای انصاف داشته باشیم تا این رویدادها را در کنار هم تجزیه و تحلیل کنیم، آنوقت به عمق فاجعه و خیانتی که فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری پیشه وری، فرقه دموکرات کردستان به رهبری قاضی محمّد، قیام افسران حزب توده به رهبری سرگرد اسکندانی و رهبری حزب توده در سراسرایران با سازمان نظامی اش در ارتش و در کنارشان حمایت بی دریغ ارتش سرخ استالین پی می بریم.
حال بیائیم پس از 64 سال باز بگوئیم، حکومت پیشه وری ملّی است، حکومت قاضی محمّد انقلابی و ملّی است، قیام افسران حزب توده انقلابی است. در شگفتم از اینکه این همه اسناد در رابطه با بیگانه پرستی فرقوی ها و پادوهای استالین بیرون آمده و در معرض نگاه همگان قرار گرفته است. با همه ی این احوال چشم به واقعیتها می بندیم و گوشمان را برای شنیدن حقیقت، پنبه فرو می کنیم و به آن حرکات خائنانه و جدائی طلبانه می گوئیم حکومت ملّی.
حال برای اظهرمن الشمس کردن موضوع مورد بحث، چند سند دیگر را در معرض قضاوت همگان می گذارم تا با ضرب آهنگ این اسناد،  وجدان خفته و منجمد شده  بیدارشود و دیدگاه تنگ گروهی و ایدئولوژیک ره به روشنائی خورشید حقیقت بپیماید و آن دیوار گچین ذهنی فرو بریزد. با هم نگاهی به کتاب « مهاجرت سوسیالیستی » آقایان بابک امیر خسروی ومحسن  حیدریان بیاندازیم .  بابک امیرخسروی که خود یکی از عناصر حزب توده و مبلغ سیاست های « تنها سوسیالیسم موجود » بوده است و حتی تا پس از« انقلاب شکوهمند » و مرحوم شدن « تنها سوسیالیسم موجود»، همراه این حزب به فعالیت می پرداخته و خاک در چشمان اعضای پائین حزب و مردم ایران می پاشید. پس از اختلافات فرقه ای با رأس حزب، خود به ساختن و سامان دادن حزبی همت گذاشت، که گرچه نام حزب دموکراتیک ایران را بر پیشانی خود دارد ولی سیاست های آنها، همان سیاست های حزب توده است، البته منهای وجود شوروی مرحوم. و الاّ اگر شوروی جوانمرگ نشده بود و در مختصات سیاست جهانی حضور میداشت این نوکران دائمی، همچنان زیر بیرق « پرافتخار لنین و پس از آن استالین، خروشچف، برژنف و...» سینه می زدند و چشم به جنایات استالین  به طول و عرض تاریخ، می بستند و کماکان اورا آموزگار کبیر کارگران و زحمتکشان به خلق الله معرفی می کردند. و اگر امروز گوشه ای از جنایات استالین آدمخوار را افشاء می کنند به این دلیل است که طشت رسوائی « بهشت زحمتکشان» واژگون شد و افرادی جوانسال که سالها دروغ ونیرنگ، بوسیله همین رهبران در گوش وجانشان فرو داده شده بود، با اولین حضور خود در« بهشت زحمتکشان»، اسیرآباد و اردوگاه تدریجی مرگ را مشاهده کردند که در انتظارتازه واردین نشسته بود. اینجا بود که تکانی خوردند و اندکی از خواب سالیان که رهبرانشان به چشمانشان آورده بودند، بیدار شدند.
کتاب « خانه دائی یوسف » اثر اتابک فتح الله زاده، حاصل آن مشاهدات است. در حالی که همه ی پیر توده ای ها با مشاهدات سالها جنایات استالین و دیگر رهبران حزب کمونیست شوروی و سازمان امنیت ضد انسانی بریا تا سقوط شوروی لب فرو بسته بودند و همچنان استالین را بزرگ می داشتند و سرزمین تحت حاکمیت او را « بهشت زحمتکشان» معرفی می کردند. و اگر خوب بنگریم،  قسمت اصلی کتاب « مهاجرت سوسیالیستی » باز نویسی کتاب « خانه دائی یوسف » است وغیر از بخش جدید آن که بوسیله آقای محسن حیدریان نوشته شده، مطالب جدید چندانی ندارد. این را گفتم که موضع من نسبت به این گونه افراد مشخص باشد و اگر نقل ِ قولی از این افراد می آورم، به هیچ عنوان تائید این افراد و عملکرد آنها نیست، بلکه می خواهم بگویم که واقعیت های اجتماعی آنچنان سرسخت عمل می کنند که اینگونه منجمد شده گان تاریخ در قطب « تنها سوسیالیسم موجود » را آب می کند و علی رغم میل باطنی شان آنها را  وادار به اعتراف یک سری حقایق می کند، که فی الواقع سند خفّت و خواری و بیگانه پرستی شان را به نمایش می گذارد. هرچند تغییرات ذهنی این افراد در این شرایط عاشورا گونه غنیمتی است قابل ارج، ولی ملت بزرگ ایران انتظارات بیشتری از آنها دارند که همانا دراین شرایط، حداقل سر سائیدن به پیشگاه ملت شریف ایران و بوسیدن زمین ادب و یک عذرخواهی از اعمال ننگین گذشته شان است.
و چون موضوع این گفتار راجع به عملکرد پیشه وری است، از کتاب « مهاجرت سوسیالیستی » وام می گیرم. در صفحات 256 و 257 تحت عنوان مقایسه کلّی دو دوره مهاجرت چنین می خوانیم.
« اما مهاجران موج دوم ( 1325 به بعد ) سرنوشت دیگری داشتند. در این دوره، به استثناء جعفر پیشه وری که مرگ او مشکوک است و سرنوشت ویژه محمّد بی ریا و دکتر مهتاش، دیگر سردمداران فرقه دموکرات آذربایجان زنده ماندند. زندان و تبعید و محرومیت که موجب در بدری ها و بی خانمانی اشخاص و خانواده ها گردید، چنانچه ملاحظه شد عمومأ نصیب اعضای عادی و مسئولین متوسط فرقه شد. برخلاف رهبران حزب کمونیست ایران که اغلب افراد با شخصیت و مستقلی بودند، رهبران فرقه در مهاجرت مستقیمأ دست نشانده مقامات امنیتی- حزبی آذربایجان شوروی بودند. این است راز مصونیت آنها، البته وقتی در نظر بگیریم که فرقه دموکرات آذربایجان از اساس و از آغاز ساخته و پرداخته شوروی ها و سرنخ  نیز در دست میر جعفر باقراف بود. در آن صورت دست نشاندگی رهبری فرقه در مهاجرت  نیز در منطق قضایا می گنجد. از دیدگاه میر جعفر باقر اف « پدر آذربایجان واحد » فرقه دموکرات آذربایجان ابزار تحقق توهمّات اهریمنی او برای ضمیمه کردن آذربایجان ایران با انگیزه ایجاد سومین فدراسیون اتحاد جماهیر شوروی و دست یابی به عالی ترین مقامات در سیستم حزبی- دولتی اتحاد جماهیر شوروی بود. لذا حفظ و حراست از دستگاه گوش به فرمان فرقه و ابوابجمعی آن شرایط لازم برای تحقق سیاست او بود، حتی پس از کنگره بیستم و تغییر سیاست و دیپلماسی اتحاد شوروی نسبت به ایران دستگاه فرقه به گونه تحت الحمایه آذربایجان شوروی ادامه یافت. شوروی ها استخوان لای زخم ( فرقه دموکرات ) را برای نقشه های شیطانی توسعه طلبانه خود نگه داشتند. شایان توجه است که حتی پس از فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی و حزب کمونیست شوروی، ناسیونالیست های آذربایجان از لاشه فرقه دموکرات دست بر نمی دارند و این دکّان ورشکسته و آبروباخته را برای سوداگری های احتمالی سرپا نگه داشتند »
پایان نقل و قول:
سئوالی که می شود در اینجا طرح کرد این است که جنات آقای  بابک امیر خسروی! شما که این مسائل را می دانستید چرا " پسا پسا *" می راندید؟ چرا قبلاً یعنی بعد از پیروزی « انقلاب شکوهمند » این عملکرد ضد ایرانی را به قلم در نیاوردید؟ اینجاست که آن گفته های بالایم ثابت می شود که اگر شوروی مرحوم نشده بود و در پارامتر سیاسی جهان حضور می داشت، امروز هم سخنی اینچنین نمی شنیدیم. و کماکان این پیر توده ای ها برای خزیدن در دامن خرس از هیچ وطن فروشی ای دریغ نمی کردند.
ادامه دارد
* " پسا پسا رونی " در لهجه و گویش گیلکی یعنی عقب عقب رفتن یا عقب عقب راندن
نویسنده: احمد پناهنده

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

غائله ی آذربایجان و نقش ِ میر جعفر پیشه وری (2)



قسمت دوم
قبل از ورود به ماجرای غائله آذربایجان، ابتدا ببینیم میر جعفر پیشه وری کیست؟
برای روشن شدن زندگی نامه اش، رشته سخن را به خود ِ پیشه وری می سپاریم تا از زبان خویش به معرفی خود بپردازد. وام گرفته از کتاب" گذشته چراغ راه آینده است".
او می گوید« در زاویه سادات خلخال در سنه 1272 متولد شدم، در اثر حوادث و زدو خوردها در سن 12 سالگی با خانواده خود به قفقاز مهاجرت کردم و از آن تاریخ در تلاش معاش قدم گذاشتم….پس از انقلاب اکتبر….اقیانوس نهضت اجتماعی، مرا هم مانند سایر جوانان معاصر از جای خود تکان داده و به میدان مبارزه سیاسی انداخت….در آزادی ملل روسیه عملاً دخالت داشتم. در این کار بزرگ و پر افتخار علاوه بر مبارزه آزادیخواهی یک نظر ملّی هم مرا تحریک می کرد. من می دانستم که نجات و سعادت ملت و میهن من در پیشرفت رژیمی است که انقلابیون روسیه می خواهند و اگر غیر از لوای پر افتخار لنین، بیرق دیگری در روسیه در اهتزاز باشد، استقلال و آزادی ملت ایران همیشه در معرض خطر خواهد بود . . . نهضت جنگل مرا هم مانند همه آزادیخواهان ایرانی جلب نمود…..به اتفاق دوستان صمیمی خود که اغلب آنها توی حزب توده هم هستند، در ده، شهر، در فرونت زیر آتش گلوله توپ پیش می رفتیم. کار می کردیم، نبرد می نمودیم. غذای روحی ما ایمان و عقیده بود . . . وقتی در ردیف آزادیخواهان بزرگ بودم و برای اجرای وظیفه سنگین و مسئولیت دار اجتماعی انتخاب می شدم، هرگز خود را بزرگ نمی دانستم . . . در جریان نهضت جنگل بنا به تصمیم مّلیون گیلان به تهران آمدم ودر آنجا سازمان سیاسی و شورای مرکزی اتحادیه کارگران را تشکیل دادم و ارگان روزنامه حقیقت را منتشر کردم . . . در دوره رضاخان چهار مرکز ما را بواسطه بازداشت و توقیف تعطیل کردند ولی ما خود را سربازان راه آزادی می دانستیم وپُست خود را ترک نکرده، پنجمین مرکز را تشکیل دادیم، فعالیت مطبوعاتی خود را به اروپا منتقل کرده روزنامه و مجلاّت خود را توانستیم از دیوار چینی که پلیس رضاخان دور ایران کشیده بود به ایران برسانیم. بالاخره در سال 1309 بازداشت شدیم . . . هشت سال تمام در زندان قصر به غیر از ما زندانی سیاسی نبود….بالاخره بعد از هشت سال پنجاه وسه نفر را نزد ما آوردند. اینها همه تحصیل کرده و کتاب خوانده بودند. ولی تجربه ما را نداشتند». پایان نقل و قول و تأکید از من است.
بهتر است کمی در زندگی نامه اش درنگ کنیم، تا این فرد، که حتی امروزهم از نظر افراد و یا گروهها یی که هنوز دیوار گچین ذهنشان با فرو ریختن دیوار برلین تَرَک بر نداشته و الماس آگاهی در نهانگاه ذهنشان نتابیده است، ملّی است و حرکت اورا ملّی گرایانه ارزیابی می کنند را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم. همانطور که در مقالات گذشته و در باره ی جنبش جنگل اشاره کردم، همین آقای پیشه وری جزء بلشویکهای قفقاز بوده است که همراه حیدرخان عمواوغلی به گیلان آمده بود تا از طریق حزب بلشویک روسیه به رهبری لنین،  گیلان و مازندران را تحت نام مبارزه ملّی از تن ایران جدا کنند و آنجا اشاره کردم که این افراد به دروغ زیر نام ملّی گرایی وهم چنین سؤاستفاده از وجهه ی مردمی میرزاکوچک خان، می خواستند به حرکتشان وجهه ی ملّی بدهند. حال اینکه این خزعبلات با اعلام جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان به روشنی بر ملا می شود و مقاصدشان برای مردم گیلان وایران عیان می گردد.
حال روی  فرازهایی از رندگی نامه اش درنگ می کنیم تا ببینیم که آقای پیشه وری با چه نیّتی وارد جنبش گیلان شد و بعد با چه نیّتی به آذربایجان می رود و فرقه دموکرا ت را تشکیل می دهد؟
او می گوید « در آزادی ملل روسیه عملن دخالت داشتم » یعنی در کنار حزب بلشویک روسیه در آزادی ملت هایی مثل گرجستان، ارمنستان، تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان، قرقیزستان، تاتارستان، مغولستان، آذربایجان و . . . شرکت داشته. وچقدر حیف شد که خیلی زود جوانمرگ شد و این سعادت نصیبش نشد که در رکاب استالین، خروشچف و برژنف سوار بر تانکهای روسی خیابان های بوداپست، پراگ، هاوانا، سایگون، کره، کابل و قبل از این کشورها، کشورهای شمال اروپا را شخم بزند و بیرق پر افتخار لنین را به اهتزاز در بیاورد. و مدعی است که نجات و سعادت ملت و میهن من ( بخوان آذربایجان ) در پیشرفت رژیمی است که انقلابیون روسیه می خواهند. یعنی با زبان الکن خودش می گوید، من دنبال رژیمی در ایران هستم که مورد پسند انقلابیون روسیه باشد و اگر غیر از لوای پر افتخار لنین، بیرق دیگری در روسیه در اهتزاز باشد، استقلال و آزادی ( بخوان جدایی ) ملت ایران همیشه در معرض خطر خواهد بود. به عبارت دیگر استقلال و آزادی ملت ایران به وجود ذی وجود بلشویسم روسیه وابسته است. یعنی بشتابید به طرف  پیغمبری که  در روسیه ظهور کرده ودنبال امّت پریشان انتر ناسیونالیسم پرولتری است. پس بکوشیم در هر نقطه ای از ایران این لوای پر افتخار لنین را بر افرازیم. زیرا هر گونه سیستم و یا مرامی را که اگر موافق روسیه بلشویک نباشد و در ایران بخواهد قدرت را در دست بگیرد، ایران در معرض خطر است. به عبارت ساده تر هر گونه عدول از رهبری پیغمبرگونه ی لنین و سپس استالین، ضدّیت با مذهب پرولتاریا است و بزودی در زیر چکش و داس و سندان، گردن زده می شوید و یا در سیبری « بهشت زحمتکشان » جان می سپارید.
و با این ایده آقای پیشه وری همراه رفقای دیگرش به گیلان میرود و آن عمل خیانتکارانه را انجام می دهند. و پس از آن،  بعد از جنگ جهانی دوم به تبریز میرود تا مأموریت دیگری را که همانا جدا کردن آذربایجان است، به دستور استالین انجام دهد.
او در قسمت دیگری از معرفی نامه اش اشاره می کند « در جریان نهضت جنگل بنا به تصمیم مّلیون گیلان به تهران آمدم و در آنجا سازمان سیاسی و شورای مرکزی اتحادیه کارگران را تشکیل دادم . . . و بالاخره در سال 1309 بازداشت شدم » نیک می دانیم که میرزاکوچک خان پس از فهمیدن توطئه ی حزب بلشویک لنین عطای ریاست دولت شوروی سوسیا لیستی گیلان را به لقایش می بخشد و با یارانش به جنگل عقب نشینی می کند و از این پس این جمهوری تحت ریاست احسان الله خان اداره میشود و پیشه وری هم یکی از وزرایش است. حال به چه دلیل می گوید که به تصمیم مّلیون گیلان به تهران آمدم؟ زیرا بعد از عقب نشینی میرزا کوچک خان همراه یارانش به جنگل، دیگرفردی که مّلی باشد، در آن جمهوری کذائی وجود نداشت و هر چه بود سرسپردگان قبله ی " انترناسیونالیسم " پرولتری به پیغمبری لنین و سپس استالین بودند که آرزو داشتند گیلان و مازندران را به " بهشت بَرَین زحمتکشان " ملعق کنند. زیرا پس از رفتن میرزاکوچک خان، آنچه که باقی مانده بود اعضای حزب لنین و دنباله رونده گانشان مثل حیدرخان عمواغلی، احسان الله خان، پیشه وری و . . . بودند که اساساً ملّی قلمداد کردن این افراد، توهین به مقوله ملّی گرایی است. بگذریم که در رابطه با مردم گیلان، استفاده از مقوله ملّی اساسن درست نیست، و گیلانیان مانند سایر اقوام ایرانی، یکی از قوم ها هستند. چون ملتی بنام گیلان وجود ندارد که بعد با این ترفند، نام حکومت ملّی را روی آن بگذاریم و بعد در صدد جدایی آن اقدام کنیم، خیر.
ما یک ملت داریم، که آن هم ملت ایران است و گیلانیها هم مثل سایر اقوام در ایران، همگی جزء ملت ایران هستند.
هم چنین می دانیم که جنبش جنگل در سال 1300 پرونده اش بسته شد. حیدرخان در یک جنگ داخلی با میرزاکوچک خان کشته می شود، احسان الله خان و رفقای دیگرش به روسیه فرار می کنند،  پیشه وری به تهران می آید و سازمان سیاسی و شورای مرکزی اتحادیه کارگران را تشکیل می دهد. جمهوری لنین ساخته ی شوروی سوسیالیستی گیلان بوسیله سردارسپه، رضاخان به زباله دان تاریخ ریخته می شود. در همین اوضاع می بینیم، پیشه وری به گفته خودش، تا سال 1309 فعالیت سیاسی می کرده و حتی روزنامه ای بنام " حقیقت " منتشر می کرده و به قول خودش اتحادیه کارگری هم  داشته است. پس با این وصف، جامعه در آن شرایط، بایستی یک جامعه باز بوده باشد که افرادی مثل آقای پیشه وری فعالیت کمونیستی داشته باشند و بتوانند اتحادیه کارگری هم تشکیل دهند. فراموش نبایستی کرد که آقای پیشه وری در سال 1299 یکی از وزرای کابینه میرزاکوچک خان و سپس احسان الله خان بوده است. پس چگونه است که این فرد تا سال 1309 فعالیت سیاسی، آن هم از نوع اشتراکی انجام می داد؟ در حالی که می دانیم رضاشاه در این زمان 6 سال از پادشاهی اش می گذشت و با این وجود کاری به او نداشته است. اینجا ست که دم خروس بازهم  بیرون می آید و دست دروغ و وارونه جلوه دادن باصطلاح روشنفکران را باز می کند، که شرایط دوران رضاشاهی را از روی غرض و مرض و غیر  منصفانه، سیاه و تاریک جلوه می دهند. برای اثبات این مدعایم بهتر است، فراز دیگری از معرفی نامه اش را بخوانیم، تا این موضوع قابل فهم گردد.
پیشه وری می گوید « هشت سال تمام در قصر به غیر از ما ( بخوان کمونیستهای قفقاز) زندانی سیاسی نبودند، تا اینکه در سال 1317 آن " 53 نفر" معروف که بعدأ همگی توده ای شدند، دستگیر شدند». به عبارت دیگر فضای اجتماعی مورد بحث، اینطور نبوده که نیروهای سیاسی و آگاه اجازه فعالیت نداشته باشند، بلکه نیروهایی تحت پیگرد قانونی قرار می گرفتند که افکاراشتراکی داشتند و خواهان ادغام ایران به شوروی بودند، زیرا می خواستند پرچم پر افتخار لنین، در ایران در اهتزاز باشد. به همین جهت فعالیتشان غیر قانونی اعلام شده بود و مورد پیگرد قرار گرفته بودند، از جمله 53 نفر معروف. چون اگر غیر از این می بود، یعنی اگرهمه آگاهان سیاسی  تحت پیگرد قرار می گرفتند،  اساسن هیچ گونه پیشرفتی نمی بایستی در جامعه حاصل می شد. در حالی که تاریخ در این مورد گواهی می دهد که افراد آگاهی چون محمد علی فروغی، علی اکبرداور، علی اصغرحکمت، علی دشتی و . . . در کنار رضاشاه قرار گرفتند و با او همکاری کردند.

 منبع زندگی نامه ی پیشه وری از کتاب " گذشته چراغ راه آینده است، پژوهش از جامی، چاپ ششم" است.

نتیجه گیری:
1- با توضیحات بالا وهم چنین در مقالات ِ گذشته، « اقیانوس نهضت اجتماعی لنینی»،  چون نتوانسته است از سدّ ایران عبورکند و« لوای پر افتخار لنین» را بوسیله پیشه وری ها در ایران به اهتزاز در آورد، پس بایستی مدافعین و نگاهبانان سدّ نفوذ ِ بلشویک در ایران را تخریب کرد. وهرآنچه را که رضاشاه و پس از آن محمدرضاشاه انجام داده بودند، وارونه جلوه داد و از آنها چهره ای زشت به اذهان ناآگاه عمومی معرفی کرد وخاک در چشمان مردم پاشید. واین آن خواسته ای است که از آن تاریخ شروع شده و تا کنون ادامه دارد. هر چند پس از فروریزی دیوار برلین، دیوارهای ذهنی بسیاری از آنها فرو ریخت ولی هستند کسانی از آنها که هنوز در کوچه پس کوچه های 80 سال پیش قدم می زنند. حرکات مشعشع و گاهن خیانت کارانه ی خودشان را در زرورق خدمت به خلق جا می زنند و خدمات به واقع خدمت رضاشاه و محمدرضاشاه را وطن فروشی و خدمت به بیگانه ارزیابی می کنند. به خودشان حق می دهند هر حرکت بغایت ضد منافع ایران را انجام دهند ودر جهت بی ثبات کردن شیرازه وامنیّت مملکت گام بردارند ولی آنانی که در رأس حاکمیت  برای  مسئولیت سنگین حفط امنیّت و منافع ملت، قدم بر می دارند، را بر خود بر نتابند. به خود حق می دهند پرچم « پر افتخار لنین» را در سراسر ایران به اهتزاز در آورند ولی پرچم سه رنگ، با نشان شیرو خورشید را که سنبل و نماد کشور ایران در جامعه بین المللی است، ارتجاعی ارزیابی کنند. سرود ملی و میهنی « ای ایران » را که فریادهای برخواسته از یاخته های ایران دوستان و وطن پرستان است که از خامه شاعر ملی ومردمی آقای " گل وگلاب " بیرون آمده، شوونیستی می دانند وپنبه در گوش فرو می کنند تا آن را نشنوند و یا سالن و محل اجرای آن را ترک می کنند ولی با آهنگ سرود « انترناسیونالیسم » که ساخته و پرداخته کشور « بهشت زحمتکشان » است، سینه می زنند و اشک پرولتری می ریزیند. کافی است جهت اثبات گفته های بالا، به موضع گیریها، گفته ها، آثارو خاطرات این روشنفکرهای مغرض و غیر منصف نگاه کنید و یا توجه مبذول دارید. از نطر اینها سراسر دوران پهلوی اول و دوم، جز بدبختی، فلاکت، کشتار، زندان، فحشاء، عقب افتادگی، چیز دیگری نصیب مردم ایران نشده است. وتمامی حرکاتشان در خدمت بیگانه بوده است. از این جهت به خودشان حق می دادند و می دهند که تمامی دستاوردهای دوران پهلوی اول ودوم را با خشمی شترگونه و کینه ای عاشورا سا، در هم بکوبند و ویران کنند. ودیدیم که کردند و بر ویرانه های آن دوره های دوران ساز، پیروزی « انقلاب شکوهمند» راجشن گرفتند و از این طریق تمامی مردم ایران وشرایط اجتماعی را حداقل یک قرن عقب بردند. اگر راست نیست، پس بنگرید صورتهای تکیده مردم ایران را که در آن دو دوران گذشته، انارگونه بودند، بنگرید زنان و دختران جوانمان را که چگونه در گونی سیاه وتیره پیچیده شده اند در حالی که در آن دو دوره گذشته، زیبایی اجتماعی از حضورفعالشان، سرشار بود. بنگرید جوانان برومند و آینده سازرا که ناامید به خواب می روند و نا امید از خواب بیدار می شوند در حالی که در دوران گذشته، برق امید از نگاه ها سرشار بود وخنده عشقِ به زندگی مثل گل بین دولب باز می شد. اما امروز چی؟ آیا امروز عشقی، خنده ای، آوازی درتمامی دل، روی دولب و در حنجره باقی مانده است؟ اصلأ آیا قناریها می خوانند، آیا نُکشان را به هم می زنند ودر بهار زندگی به خانه بخت می روند و آیا عشق نمرده است؟ این است « بهشت زحمتکشان» که دنبالش بودید و برای رسیدن به آن سر از پا نمی شنا ختید. نگویئد که اینطوری نمی خواستیم و خمینی انقلاب ما را دزدید. اگر چنین نمی خواستید، پس چگونه می خواستید؟ میدانیم که مدینه فاضله و آرمان شهر شماها شوروی مرحوم بوده است و میدانیم که در ضمیرتان خواهان آرمان شهر موجود مثل کره شمالی و یا کوبا هستید که می خواهید مانند فیدل کاسترو و کیم سونگ ایل دیواری بدور ایران بکشید ومردم را به گروگان بگیرید واز جهان آزاد باج خواهی کنید. خوب، همین کارها را رژیم آخوندی در ایران می کند، یعنی مردم را به گروگان گرفته و از جهان آزاد بوسیله سلاح تروریسم و نقص حقوق بشر باج خواهی می کند. با فیدل کاسترو،کیم سونگ ایل، پوتین و چین روابط حسنه دارد، فی الواقع نبایستی بین مخالفین " امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا " و رژیم جمهوری اسلامی  اختلافی وجود داشته باشد. تنها اشکال ویا اختلاف خیلی خیلی خیلی کوچک، انحصارطلبی بسیار جزئی آخوندها است که مانع می شود قدرت را با دیگر برادران و رفقا شریک شود. و از این جهت من به این رژیم واپسگرا در ایران که در همه ی زمینه ها لاحق است، حق می دهم که چنین بیاندیشد. مگر لنین، استالین، خروشچف، برژنف، کیم سونگ ایل، فیدل کاسترو، پوتین و....چنین نمی اندیشیدند و نمی اندیشند و چنین نبودند و نیستند؟ و آیا اگر نیروهای چپ از قماش حزب توده، چریک های فدایی و مجاهدین خلق قدرت را در دست می گرفتند، چنین نمی کردند؟ نگوئید، نه، زیرا هنوز به قدرت نرسیده به دور خود دیوارکشیده اند، وای به روزی که قدرت را قبضه کنند. آنوقت من فکر می کنم سراسر ایرن، سیبری می شود و اردوی کار.  واز این جهت خیلی خوشحالم که نیروهای از این قماش را در اپوزیسیون می بینم که هیچ شانسی ندارند تا به عنوان نیروی تعیین کننده مطرح بشوند و بسیار خوشحال می شوم که اگر بخواهند یک تجدید نظری در ذهن و فکر خودشان انجام دهند و به منافع ملّی ایران وکشور ایران در تمامیتش بیاندیشند. آنوقت است مردم آغوش خود را برای پذیرش آنها باز وبا آنها همکاری می کنند.
2- قیام کلنل محمد تقی خان پسیان در خراسان  با کشته شدن کلنل در 9 مهر ماه 1300 در تپه جعفر آباد بر گِل نشست. جنبش جنگل هم  با مرگ میرزاکوچک خان در بهمن ماه 1300 در کوه های طالش خاتمه پیدا کرد. در همین زمان یعنی، در سال 1300 پیشه وری به گفته خودش به درخواست سران جنبش جنگل، یعنی حیدرخان عمواغلی و احسان الله خان دوستدار به تهران می آید و یک سازمان سیاسی و شورای مرکزی اتحادیه کارگران را تشکیل می دهد و ارگانی بنام روزنامه " حقیقت " را منتشر می کند. همزمانی این رویدادها، این سئوال را در ذهن ایجاد می کند، که آیا آمدن میر جعفر پیشه وری به تهران با نقشه ای از پیش تعین شده نبوده است؟ زیرا می دانیم که  قبل از شکست قیام خراسان، کلنل محمد تقی خان پسیان با سران جنبش جنگل تماس برقرار می کند و از طرف دیگربا جلب حمایت بلشویکهای ترکمنستان شوروی، تصمیم می گیرند، تا به کمک هم به تهران حمله کنند و تهران را در اختیار خودشان بگیرند. و پیشه وری در این زمان ماموریت فراهم کردن ِ زمینه هجوم آنها را به تهران فراهم می کند. و این نقشه در زمانی اتفاق افتاد که در سراسر ایران هرج و مرج حاکم بوده است. بنابراین با طرح سئوال بالا،  نمیشود نتیجه گرفت که حزب بلشویک روسیه می خواسته از طریق عوامل خودش، ایران را ببلعد؟ جواب این سئوال اگر تا دیروز مشکل بوده است، امروز دیگر جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی گذارد که شوروی چه در موقع لنین و چه بعداً استالین می خواسته است صفحات شمالی کشور،  یعنی از خراسان تا آذربایجان و کردستان را به خود ملحق کند. صحت این گفتار، پشتوانه اش سندی است که در هفته نامه کیهان و نیمروز چاپ شده است که می توانید به آن رجوع کنید. فراموش نباید کرد که یکی از آرزوهای استراتژیک روسیه تزاری قبل از انقلاب اکتبر 1917 و شوروی لنینی و استالینی مرحوم شده و چه بسا روسیه پوتینی رسیدن به آبهای گرم بوده است و هست.

ادامه دارد

نویسنده: احمد پناهنده

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

غائله ی آذربایجان و نقش ِ میر جعفر پیشه وری (1)


غائله ی آذربایجان و نقش ِ میر جعفر ِ پیشه وری (1)

9 دسامبر 2010



قسمت اول

همین روزهای ِ در پیش، سالروز ِ باز پس گیری ِ آذربایجان ِ جان ِ همه ی جانان است که با دسیسه ی ارتش ِ سرخ ِ استالین و مزدوری پیشه وری برای بیگانگان، از تن ِ زخمی ِ ایران جدا شده بود و حماسه سازان ِ تاریخ ِ شکوهمند ِ ایران درست یکسال پس از جدا شدن آذربایجان، این تاج ِ سر ایران را از حلقوم استالین، میر جعفر باقر اف و بیگانه خویی چون پیشه وری بیرون آوردند و دوباره به مام وطن برگرداندند. 
این قلم در سالهای گذشته که هنوز پیشه وری برای قبیله ی چپ، عنصر ِ " ملی " ارزیابی می شد و هر بار در این روزها برایش اشک پرولتری می ریختند، قلم در خون ِ جگر برد و ماهیت ِ کثیف و خیانتکارانه ی این جرثومه ی بیگانه پرست را در پیشگاه ملت ایران، دفتر خیانتش را باز گشود و وجدانهای ِ خفته ی سالیان را به هوشیاری بیدار کرد.
از آن پس بود که قلمهای ِ وجدان های بیدار شده به رقصی شکوهمند به چرخش در آمدند و هر یک گوشه ای از این جنایت و خیانت ِ تاریخی را در دیگاه ملت ایران دروازه گشودند تا ماهیت این بیگانه پرستان را هر چه عریان تر در چشمان ِ مشتاق ایراندوستان در تمامیت ارضی وُ آبی اش آینه بکارند.
و چنین بود که حتی همدستان و همداستان ِ سایق پیشه وری در قبیله ی چپ به خود جرئت دادند تا مقاصد بیگانه پرستی و خیانت کارانه ی پیشه وری و شرکا را بر روی ِ ملت با فرهنگ ایران و تاریخ دوازه بگشایند.
و امروز که ملت ِ بزرگ و شریف ایران با تمامی ِ جان و توان خود با اهریمن ِ فرود آمده بر سریر ِ ایران، در جای جای ِ جان ِ ایرانزمین یک مبارزه ی شکوهمند را در همه سویش بر علیه حکومت اسلامی پیش می برند، کرکسان ِ بیگانه پرست و ضد ایران در گوشه وُ کنار ِ نیاخاکمان، چنگال ِ خون آلود خودشان را در تن ِ زخمی ِ ایران فرو کردند تا در فرصت ِ مناسب در اثر تجاوز بیگانه و یا سست شدن قدرت مرکزی، تکه ی جدایی جدا کنند.
اما نمی دانند که ایرانیان هرگز اجازه ی چنین جسارتی را به هیچ بیگانه و بیگانه پرستی نمی دهند و نخواهند داد. و تا جان در بدان دارند با تمامی ِ توانشان از نیاخاکشان دفاع و حفاظت می کنند و خواهند کرد.
اینک به همین مناسبت یکبار ِ دیگر جنایت و خیانت پیشه وری و شرکای چپش را که حاصل پژوهش این قلم است، با هم می خوانیم.
این پژوهش در شش قسمت تهیه گردیده است که قسمت اول آن به پیام ِ سال گذشته ی شاهزاده رضا پهلوی مزین شده است که پیامی است بر آمده از جان وُ خرد ِ هر ایرانی پاک سرشت.

پیام شاهزاده رضا پهلوی به مناسبت روز آزاد سازی آذربایجان و تعیین تکلیف با سپاه پاسداران



پنجشنبه 12 آذر 1388


هم میهنانم،

۲۱ آذر، روز مقدس رهایی آذربایجان از چنگال بیگانگان، یکی از زرین ترین روزها در تاریخ نوین ایران است، روزی که در آن میهن پرستی، دلیری، هشیاری سیاسی سرامدان وقت و همبستگی ملی و تمدنی میان همۀ تیره های قوم ایرانی، به شریف ترین وجهی نمود یافت. ایران ما در آن روزها، طی دو سدۀ پیاپی، بر اثر زور و نیرنگ بیگانه، و ناشایستگی بی مرز زمام داران خرافه پرستی که با سنت و تمدن ایرانزمین بیگانه تر از هر بیگانه ای بودند، کوچک تر شده بود، در ۲۱ آذر اما، بر این روند تباهی و تراشیده شدن پیوسته، نقطۀ پایانی نهاده شد.
۲۱ آذر اما نه بی پیشینه است و نه بی پَسینه: سنت شکوهمند پایداری ایرانی از همان فردای قادسیه و به زیر کشیده شدن درفش کاویانی که کاوۀ آهنگر برای نخستین بار بر ضد ضحاک و به پشتیبانی از فریدون برافراشته بود، آغاز شد. رستم فرخزاد، سردار بزرگ ارتش ایرانشهر، اگر چه شکست خورد و در کارزار با اهل بیابان، خون پاک خود را نثار میهن اش کرد، اما در برابر آن تازشگران و ضحاکان نو آئین آنچنان دلاورانه جنگید که روح تمدن ایرانزمین برای همیشه سربلند و شکست ناپذیر بر جای ماند. آری، ایران در قادسیه در هم شکست، اما نه به خاک افتاد و نه هرگز زمین گیر شد. خیلی زود، پایداری آن ابرمردان در آن شوم ترین روز تاریخ ایران به یک اسطوره فراروئید و خون ایستادگی و نه گفتن به دشمن نوین، در رگ های فرزندان ایرانشهر به چرخش درآمد.
ایرانیان،
همین روح واحد، یکپارچه، و شکست ناپذیراست که یگانگی ملی و پیوستگی فرهنگی قوم ما را در درازای تاریخ پر فراز و نشیب میهن فراهم آورده است. همین روح است که بابک های همۀ دوران ها را، در فراســوی زمــان، به یک تـن واحــد مبـدل می کنــد و آزادی آذربایجـان را به آزادی خرمشهر می پیونداند. روزی که در آن، مرد سبکسری طعم شکست را چشید که خود را سردار نوین قادسیه می نامید و بر آن شده بود تا از شورش کوری که خمینی با کودتای فرهنگی اش در جان میهن فروانداخته بود و دسته دسته سربازان وارسته و افسران بزرگ میهن را به جوخۀ اعدام می سپرد، بهره برداری کند و ایران را برای همیشه نابود گرداند. در آن لحظۀ تاریخی اما، با آنکه خمینی، با شرارتی ناب و دشمن شاد کن، دشنۀ نفاق و بد دلی و بدگمانی را در میان سربازان و سرداران ایرانی فرو کرده بود، همان روح کهن و یگانۀ ملی باعث شد تا از یکایک دلاوران ارتش شاهنشاهی تا همۀ سپاهیان و جانبازان میهن پرست بسیجی، همه در کنار هم و دوش به دوش یکدیگر، در راه پاسبانی از خاک و آب میهن جانفشانی کنند.
و امروز، در بزرگداشت روز رهایی آذربایجان از چنگال دشمن و پیوند منطقی آن با جبران قادسیه و آزادی پر شکوه خرمشهر، روی سخن من با همۀ نظامیان، به ویژه با سپاه پاسداران است: سرداران، در کجای تاریخ ایستاده اید؟ در سوی تاریکی ها و یا در میانگاه روشنی ها؟ در کنار ایران، و یا که نه، در برابر ایران؟ این پرسشی ست که یکایک شما باید به آن پاسخی روشن و بی پرده دهید، چرا که ایزد زمان، لحظۀ تعیین تکلیف تاریخی را برای ملت ما فرارسانده است و هیچ چیز سنگین تر و خُرد کننده تر از بارِ پرسشی نیست که هنگام درانداختن و پاسخ دادن اش فرارسیده باشد.
پس، با تکیه به هفت هزار سال تاریخ ایرانزمین از شما می پرسم: می خواهید پاسدار چه چیز باشید؟ پاسدار ایران و کیان تمدن و فرهنگ ایرانزمین، و یا که نه، پاسدار انقلاب ویران کننده و ایرانسوزی که خمینی پایه اش گذاشت؟ می خواهید پاسدار سی سال تاریکی و تباهی و جنایت عریان باشید، و یا پاسدار هفت هزار سال شکوه و درخشش و خردمندی؟ می خواهید آسمان ولایت خشم و ستم و جهل را پاسداری کنید که جز طوفان جنایت چیزی به مردمان این بوم کُهن پیشکش نکرده است، و یا که خیر، برانید تا آسمان سرشار از نیکی و پاکی ایرانزمین را نگهبانی کنید، که هرگز چیزی جز باران عشق و راستی بر سر فرزندان اش نبارانده و نخواهد باراند؟
امروز در ایران بیگانگانی حکومت می کنند که منادیان عدم اند و متولیان انکار، انکار راستی و زیبایی، انکار نیکی و سازندگی، انکار ایران؛ ما با بیگانگانی روبروئیم که جوان ایرانی را به جرم آنکه می گوید من آمده ام تا ایران ام را پس بگیرم، به گلوله می بندند و در زندان بر او، از دختر و پسر، با بی شرمی وصف ناپذیر، ددمنشانه ترین و غیر انسانی ترین رفتارها را روا می دارند. امروز نظام خلافت جهل و جمهوری دروغ، که نه از آزادی بویی برده است و نه از استقلال، کار را بدان درجه از بَد کرداری و اهرمن خویی رسانده است که جان انسان ایرانی را هم ارز آشغال می پندارد و حتی جرم آتش زدن سطل زباله نیز، توسط جوانان پاک نهادی که سلاحی جز دو انگشت شان به نشانۀ صلح و پیروزی ندارند، شکنجه و تبعید و یا حتی اعدام شده است. براین دور باطل اِشغال شدگی تمدنی و به جا نیاوردن ایرانیت باید نقطۀ پایانی نهاد و حکومت را، بی هیچ کم و کاستی، به ایرانی و مبانی ایرانی گری بازگرداند.
سرداران، پدر معنوی ایرانزمین، زرتشت بزرگ، می گوید: “بشنوید با گوش های تان بهترین چیزها را، به آن ها با چشمان روشن بین ذهن تان بنگرید، تا باشد که هریک از شما، از زن و مرد، پیش از آن هنگام که فرجام بزرگ فرارسد، در گزینش میان دو راه و دو باور، آن راه و باوری را برگزینید که به نیکی و راستی می انجامد”.
سرداران، در فرایند این بازگشت به گوهر تمدن میهن، در فرایند بازگشت به فرهنگ آزادی و راست منشی ایرانی، شما که امروز در آستانۀ بزرگ ترین گزینش تاریخ ایستاده اید، کدام راه و باور را برمی گزینید؟ راستی و نیکی ایرانیت و یا دروغ ولایت و خلافت را؟ شما، به عنوان سرباز و افسر، خود را در کدام سوی جبهۀ تاریخ می پندارید؟ در جبهۀ آزادگی و بزرگی و یا در جبهۀ بندگی و صغارت؟ در جبهۀ ایرانشهر و در کنار رستم و هرمزان و فیروز، در کنار بابک و مازیار و مرداویج، و یا که خیر، در جبهۀ اهل تازش و سوزش، و در کنار خالد بن ولید و نعمان بن مقرن و سعد ابن ابی وقاص؟
و در نهایت، آیا به راستی می خواهید به عنوان کسانی که اونیفورم مقدس ایرانیت را بر تن دارید، پروانه دهید تا یک نهاد انسان ستیز، کهریزکی و ضحاک پرور که جز وارونگی ایران چیزی را نمایندگی نمی کند، به ایرانیان و جهانیان، به دروغ طوری وانمود کند که شما، میراث داران آزادگان را به گروگان گرفته است و تا سطح گزمه و مزدور و آلت دست فرو آورده است؟
آیا به راستی برآنیـد که سرنوشت خود و فرزنـدان خود و میهن گران تــر از جان تان را بـا نهادی شکنجه گر و رو به موت گره زنید تــا که در خود آگاهی تاریخـی ایرانیان نام تان را بـا بزرگ ترین ننگ ها یاد آورند؟ و یا که نه، برآنید که روی به پارسه و زادگاه آزادگان برگردانید؛ برآنید که در این فصل جا به جا شدن تاریخ، درفش کاویان تمدن ایرانزمین را از زمین بردارید؛ برآنید که با پشتیبانی خردمندانه از خواست های به حق و غیر خشونت آمیز نسل جوان ایران، شیوۀ آزادگی، رواداری ایرانشهری و منش هخامنشی را برگزینید؛ و در نهایت، برآنید که پای برشرافت بفشارید و گام در راه روشن سپاه جاوید کوروش کبیر نهید تا که اینچنین، نام نیک خود را در دفتر ایام، با ابدیت پیوند زنید.
سی سال دروغ و سنت تاریک و بیگانه ای که بر آن ایستاده است، و یا هفت هزار سال راستی و فروغ، پرسش این است.
خداوند نگهدار ایران باد
رضا پهلوی
نویسنده و انتشار دهنده: احمد پناهنده